دیگر نفهمیدم چه شد؟ امالبنین را به حضرت ابوالفضل (ع) قسم دادم که اتفاقی برای محمدرضا نیفتاده باشد. همه طلاهایم را نذر سلامتیاش کردم و شمارهاش را گرفتم، خاموش بود. هر دو شمارهاش خاموش بود. دست و پایم بیرمق شده بود. دیگر فهمیدم قطعاً خبری شده است. با برادرم تماس گرفتم و فقط فریاد میکشیدم. من درست حدس زده بودم..💔