https://daigo.ir/secret/61222351819
لینک ناشناسمون🌸
جایی برای حرفاتون ♥️
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شدتاینعِشقدرشِعرَمنمیگنجد
چرا..!بیخیالشِعر...اصلاًدوستَتدارم
رفیـقجانممصطفـے..♥️!'
#شهیدمصطفےصدرزاده
#کانالرسمیبابکمصطفیقلبها💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
#اسمتومصطفاست.. ♥!
_پارت صد و نهم
دوسه دقیقه گریه کردم. بعد ساکت شدم و دور و برم را نگاه کردم. دیدم پر از مرد است. بلند شدم و آمدم طرف خانه. مادرم سوار ماشین پدرت شد ،اما من پیاده آمدم. باید پیاده می آمدم. چند نفر از دوستانم به من پیوستند .آنها را چه کسی خبر کرده بود؟ آمدیم خانه. مادرم هم آمد بالا. پدرت و دوستانت. مادرت نشسته بود کنار بچه ها. رفتم پیش او، زانو زدم و در بغلش فرو رفتم. یادم نیست چه حرف هایی زدیم. یادم نیست چه گفتم و چه گفت. فقط حس میکردم چقدربوی تو را میدهد. پدرم که آمد حیرت کردم: «بابا چرا دولا دولا راه میری؟»
همین جوری!
مامان بی تابی میکرد ،میگفت:« جواب فاطمه رو چی بدیم؟»
گفتم :«خودم با فاطمه حرف میزنم!»
او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم :«مامان توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می افتاد چطوری بهش میگفتی؟»
زنگ میزدم بهش!
حالا می خوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته ،قبل از اینکه کسی متوجه بشه ،بابات متوجه
میشه. هر جا بخوای بری همراهته و هیچ وقت از تو دور نمیشه!
کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و در حالی که بغلم میکرد ،گفت: «یعنی بابا
شهید شده؟»
آره ولی نمرده!
سرش را روی سینه ام گذاشت و هق هق کرد.محمد علی را آوردند شیرش بدهم، احساس کردم جان به تن ندارم ،چه برسد به شیر.
هشت روز بعد پیکرت را آوردند. گفتند از مسئولت خواسته بودی برای تو و من در معراج دیدار خصوصی بگذارد. به معراج که می آمدم با خودم فکر می کردم هنوز زنده ای. هرکس با من حرف میزد یا میخواست تسلیت بگوید ،میگفتم: «مصطفی زنده ست. هر وقت شنیدین مرده هر کاری خواستین بکنین و هر چی خواستین بگین، ولی حالا زنده است!»
کنار تابوتت که رسیدم، دیدم چقدر چهره ات پر از ارامش است. نشستم و آرام گرفتم:« تو مصطفای منی؟» مصداق آیه ما زن و مرد را برای آرامش یکدیگر خلق کردیم را احساس میکردم، ولی فاطمه شوکه شده بود. داخل دهان و بینی ات پنبه گذاشته بودند. جمعیت آمده بودند و می خواستند تو را ببینند. مداحی آمده بود و میخواست روضه بخواند. داد زدم: «اینجا جای روضه خوندن نیست من تحملش رو ندارم!»
میدانستم اگر روضه بخوانند حالم بد میشود و دیگر نمی توانم خوب تماشایت کنم و حرفهایی را که باید، با تو بگویم. وقتی همه دیدار کردند، پیکرت را بردند پشت معراج و گفتند:« خودش خواسته با همسرش تنها باشه.»
وقتی رفتم، مامان و برادرانم هم آمدند. مامان بیقراری کرد. حالش بد شد و او را بردند بیرون.
من ماندم و تو و مادر شهید قاسمی دانا که نمیخواست تنهایم بگذارد. نشستم کنارت و گفتم: «مصطفی تربیت بچه ها با من نیست. حالا که کارهای مردانه زندگی رو گذاشتی روی شونه های من، پس تربیت بچه ها با خودت. من کارای مردونه رو میکنم و تو هم بچه ها رو تربیت کن. اگه فردا روز بچه ها بد تربیت شدند، نگی تقصیر توئه یادت باشه که خودت بد تربیت کردی. میدونی که توان کار مردونه ندارم، ولی سعی میکنم انجام بدم و بشم مرد خونه، به شرطی که تو بچه ها رو تربیت کنی.» بعدها شنیدم شب شهادتت از ساعت دوازده تا چهار صبح با دوستی صحبت کردی و به صورت شفاهی وصیت کردی. شنیدم فقط دو ساعت درباره من صحبت کردی و گفته ای: «بگویید خانمم از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک کفشش راروی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت شود. به او بگویید هر اتفاقی افتاد مثل همین چند سال که چیزی نگفت و سکوت کرد، بازهم سکوت کند .به او بگویید از من راضی باشد و در معراج دمی با من تنها بماند:»
از معراج که آمدیم، فاطمه ناراحت بود. شبش مدام میگفت:« من نمیتونم بخوابم، اون بابا، بابای من نبود!»
روایت فتح_نویسنده: راضیه تجار
#اسمتومصطفاست.. ♥!
_پارت صد و دهم
بعداً پیکرت را برای تشییع بردند دانشگاه.چون مدت زیادی بیرون مانده بودی دوباره خونریزی کرده بودی و مجبور شدند بار دیگر غسل و کفنت کنند. شستشوی این بار با آب گرم بود و پنبهها را برداشته و لبها را به هم نزدیک کرده بودند برای همین سجاد آمد دنبال مان: بابای فاطمه برای مادر فاطمه و فاطمه دعوتنامه خصوصی داده!
وقتی خواستیم برویم مادر شهید قاسمیدانا و خانم حاج نصیری هم آمدند. سر راه فاطمه گفت: میخوام برم برای بابا گل بخرم.
سجاد جلوی گل فروشی نگه داشت. فاطمه گل خرید و رفتیم معراج شهدا .پیکرت را گذاشتند زمین رویت را که باز کردن پنبه داخل دهانت و بینیات را برداشته بودند فاطمه نگاهی به صورتت کرد و گفت:
من این رو هم قبول ندارم!
گفتم: وقتی بابا عمیق میخوابید چطوری میخوابید؟
کمی فکر کرد و گفت: آهان همین طوری میخوابید.
شب آمدیم خانه. دستههای عزاداری میآمدند در خانه ما دنبال فاطمه بودیم، دیدم سجاد او را برده بیرون برایش لباس سرمهای با کت سفید و چادر و روسری خریده بعد او را برده پارک و شامم پیتزا به او داده شب هم همان جا نگهش داشته و او را بغل گرفت تا خوابش برد. دایی مهربان !یعنی دخترمان بیپدر شده بود؟
روزهای بعد از شهادتت سختتر از خود شهادت است. وقتی از حضرت سجاد میپرسند: کجا از همه جا سختتر بود؟ میفرماید: از شام شهادت آنقدر اذیت نمیکند که حواشی آن
دیگر میدانم که خودم باید تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم تا برای کسی زحمتی ایجاد نکنم. حتی خرید نان را.این را از همان زمان که سوریه رفتی یاد گرفتم و حالا بیشتر از کارهای روزمره از خرید و بچهداری و کارهای خانه ناراحت نمیشوم آنچه ناراحتم میکند حرفها و حرکات مردم است و اینکه دیگر نمیتوانم با تو مشورت کنم و در تصمیمگیریها از تو کمک بگیرم آن روزها هر وقت میومدی چند دقیقه اول فقط نگاهت میکردم بدون حرف. الان هم وقتی خوابت را میبینم فقط نگاهت میکنم بدون حرف. در یادوارهای از کسی پرسیدم:اگه مصطفی یه جا کم بزاره و حواسش نباشه بازخواست میشه؟
جوابش ناراحتم کرد :بعد از شهادت پرونده اعمال بسته میشه و دیگه بازخواستی نداره. خیلی ناراحت شدم. آن روز از بهشت رضوان که رد شدم برای همه شهدا صلوات فرستادم برای همه به جز تو .گفتم: مصطفی امشب باید تکلیف من رو روشن کنی.
برف شدیدی میآمد .رفتم فاطمه و محمدعلی را از خانه مامانم آوردم. آنها که خوابیدند نشستند و با عکست صحبت کردم. مثل همین حالا گفتم: سرم نمیشه باید همین امشب برام مشخص کنی که هنوز مرد خونه هستی یا نه! من رو که میشناسی شاید نتونی بیای به خوابم ولی به خواب هرکی رفتی، همین امشب باید این مسئله را روشن کنی.
شب خوابیدم صبح که بلند شدم برادرم پیام داد که برادر خانمش آقا ناصر خوابی دیده .زنگ زدم به آقا ناصر و گفتم :اون خواب چی بوده؟
در جوابم گفت: خواب دیدم در پذیرایی اتاق شما نشستم و جلسه داریم و آقا مصطفی یک سری نکات رو گفت .جلسه که تمام شد خونه شلوغ آشفته بود به من گفت ناصر بلند شو اینا رو جمع کن الان خانومم میاد ناراحت میشه.همان حال محمدعلی میخواست بره دستشویی. آقا مصطفی گفت: صبر کن الان مامانت میاد.گفتم: مگه باباش نیستی خب ببرش دستشویی.
گفت :الان یه سری کارا هست که من نمیتونم انجامش بدم فقط خانومم باید انجام بده.
پرسیدم: پس شما چی میکنی؟
گفت: باید حواسم به خانمم و بچهها باشه و با اونا بیشتر بازی کنم.
حس کردم وقت اذانه گفت: بلند شو وضو بگیر بیا نماز بخون.
سجاده رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن. گفتم:تو که همیشه مسجد نماز میخوندی.
گفت :چند وقته نمازم رو تو خونه خودم میخونم.
همون روز گلدان شمعدانی گرفتم و آمدم اینجا سر مزارت و تشکر کردم .چند روز بعد مادرت از سفر فر خوزستان آمد و تلفن زد :چهارشنبه شب خواب مصطفی رو دیدم خواب دیدم اورکت نظامی سپاه رو پوشیده و کنارم دراز کشیده و من هی توی ذهنم میگم خدا را شکر که مصطفی هوای سمیه رو داره و براش ظرف میشوره و و این طرف و آن طرف میبردش دیگه خیالم راحته.
دو روز بعد خواهر شوهرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد: شما و داداش مصطفی بالای سفره نشسته بودی و بقیه پایین سفره مدام یه حلقهای که توی دستش بود نگاه میکرد و میپرسید آبجی حلقم قشنگه و میگفتم: خیلی!
گفت: عزیز برام خریده.
همون رو به مامان نشون داد و گفت:ببین حلقهام قشنگه؟
مامانم گفت: زیاد! داداش گفت: عزیز برام خریده !
دیدن این خوابها به یقینم رساند که حواست به من و بچهها هست. چند شب پیش داداش سجادم که میدید خیلی توی خودم هستم دعوتم کرد خانهاش. آن وقتها که تو بودی ماهی یکی دو بار میرفتیم خانهشان یا هر پنجشنبه همگی جمع میشدیم خانه مادرم. خانمها یک اتاق آقایان یک اتاق. صدای خنده تو و داداشها خانه را لبریز از انرژی مثبت میکرد.
روایت فتح_نویسنده: راضیه تجار
#اسمتومصطفاست.. ♥!
_پارت صد و یازدهم
شوهر خواهرم هاج و واج شماها را نگاه میکرد و پدرم میرفت اتاق دیگر تا به خیال خودش جوانها راحت باشند .گاهی تا ۴ ۵ صبح بیدار میماندیم صبح هم ۸ بلند میشدیم و صبحانه کله پاچه یا حلیم.
اما اینبار که رفتم، سجاد گوشهای نشسته بود و سبحان هم گوشهای. کسی به کسی کاری نداشت. صدا از هیچ کس در نمیآمد. خیلی دلم گرفت. رفتم پای ظرفشویی، اشکم سرازیر شد. دوستم زنگ زد: «کجایی؟»
_چطور؟ خونهٔ داداشم.
_خواب آقا مصطفی رو دیدم.
_کِی؟
_همین حالا! از کلاس که اومدم خسته بودم خوابیدم. دیدم آقا مصطفی لباس مهمونی تنشه. فاطمه هم. داداشات هم هستند و آقا مصطفی روی همه آب میپاشه و در گوش تو پچ پچ میکنه: «حالا کدوم رو خیس کنیم؟»
گریهام شدید شد.
_چرا گریه میکنی؟ اذیتت کردم؟
_نه چه اذیتی؟ الان خونهٔ داداشم هستم. خونه ساکته، کسی شوخی نمیکنه، ولی خوابت میگه اون هست و ما نمیبینیم.
همهٔ ترسم از مجروحیت تو بود. اولین مجروحیت هایت که شروع شد ترسم از شهادتت شد. ترسم از دوری ات شد و از ندیدنت. چطور میتوانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟ یکبار که مجروح شده بودی، گفتم: «دیگه نباید بری!» گفتی: «مثل زنان کوفی نباش!» گفتم: «تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلأ اذیت نشو و فقط نرو!» گفتی: «باشه نمیرم!» بعد از ناهار گفتم: «منو نمیبری؟»
_کجا؟
_کهنز.
_چه خبره؟
_هیئته.
_هيئت نباید بری!
_چرا؟
_مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمیرم، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم ديگه مصطفی نیست، کوروشه. اسم فاطمه رو هم عوض میکنیم. هيئت و مسجدم نمیرم و فقط توی خونه نماز میخونیم، تو هم با زنان کوفی محشور میشی!
_اصلأ نگران نباش. هیئتم نمیریم!
بعدازظهر نرفتم. شب که شد، دیدم نمیشود هيئت نرفت. گفتم: «پاشو بریم هيئت!»
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!
_چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی؟
_قبول میکنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی؟ در آن صورت هيئت و نماز و مسجد هم میری!
_من رو با هیئت تهدید میکنی؟
_بله، یا رو میرم، یا زنگی زنگ.
کمی فکر کردم و گفتم: «قبول! اسم تو مصطفاست.»
با لذت خندیدی و گفتی: «بله، اسم من مصطفاست! مصطفی اسم من و پرچم منه!»
حالا باید برگردم آقا مصطفی. الان وقتی نگاهت میکنم،دیگر آن گره میان ابروانت نیست. نگاهت شیرین و زلال است و بدون اخم مرا نگاه میکنی.
_ازم راضیای مصطفی؟ سعی کردم با واگویهٔ خاطرات مون تورو دوباره بسازم.
راضی هستی آقا مصطفی؟
صدای قهقهٔ مستانه ای در گوشم میپیچد. راه میافتم. باد میوزد و چادرم را به هر سو میکشاند، اما من سبک و راحت گام برمیدارم. همپای گامهاي تو.
کاش زمان کش بیاید!
«پایان..»
روایت فتح_نویسنده: راضیه تجار
🧭 ما به تبلیغ وصل نیستیم... به ساختنش ایمان داریم.
📌 مخاطب اصلی ما:
جوانان دغدغهمند، خانوادههای همراه، و هرکسی که به «اعتماد» در ازدواج باور داره
🌟 شعارمون:
«با هر وصلت موفق، ایران قویتر میشه»
📲 ارتباط و عضویت در کانال:
🔗 eitaa.com/hamsafarebehesti
👤 مدیریت: @hoseini_69