🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت97 فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوت اش چسبانده. در جلو را برایم باز می کند و سوار می شوم. همگی بدرقه مان می کنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان می دهم. مرتضی ماشین را به حرکت در می آورد و می رویم. حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما. یکهو مرتضی چشمانش را ریز می کند و از آیینه عقب را نگاه می کند. می پرسم:" چیزی شده؟" سری تکان می دهد و می گوید: _مثل اینکه کارمون دارن! دنده عقب می گیرد و به محمدرضا می رسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید: _مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن‌. مرتضی بپر بالایی می گوید و برمی گردیم. حمیده ساکم را توی ماشین می گذارد و از پنجره هم را دوباره بغل می کنیم. اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کند و با به سلامتی راهی مان می کند. از توی ساک چادر مشکی ام را درمی آورم و سر می کنم. مرتضی چند باری نگاهم می کند و من از نگاهش فرار می کنم. آخر یک جا پارک می کند و مستقیم در چشمانم زل می زند، من هم رویم را به طرف خیابان برمی گردانم که صدایم می زند. _ریحانه سادات! لب ورمی چینم و می گویم: _بله؟ سرش را روی صندلی می گذارد و از ته دل می خندد. فقط با چشمان مثل وزق نگاهش می کنم که به چه میخندد! یک لحظه نگاهم می کند و دوباره می خندد. اخم می کنم و فکر می کنم عیبی توی صورتم هست! _چیه؟ چیزی شده؟ خودش را به طرفم می چرخاند و می گوید: _نه! مگه باید چیزی بشه! چشمانم را ریز می کنم و کُفری می شوم. _توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟ _آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟ من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم. بدون پلک زدن فقط نگاهش می کنم. ادامه می دهد: _نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار می کشیدم! اصلا باورم نمیشه! قربونت برم... قربونت برم خدا! کمی این دست و آن دست می کنم و می گویم: _خب کجا میریم الان؟ نگاهم می کند و می گوید: _میای بریم پیش مادر و پدرم؟ نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری! گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد. کم کم از شهر داشتیم خارج می شدیم که صدای ویراژ های ماشینی را از پشت سر شنیدم. سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد. رو به مرتضی می گویم: _اون ماشین خیلی تند نمیاد؟ از آیینه به پشت نگاه می کند و می گوید: _چرا! نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت می گیرد و دور می شود. نفس راحتی می کشم و با خودم می گویم چه مردم آزارهایی پیدا می شوند. از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیک تر می شویم. با ترس و نگرانی به مرتضی می گویم: _مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده! مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب می کند، می گوید: _نه، اشتباه می بینی! سرم را پایین می اندازم و می گویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت می کشم. تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر می شود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد می زند: _یا حسین(ع)! بخاطر سرعت زیادمان، لاستیک های ماشین هنگام ترمز قیژ صدا می کنند و با صدای گوم به ماشین جلویی می خوریم! تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد می خورد. صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! در حالی که دستم کوفته شده و سرم از درد می ترکد، آه و ناله را کنار می گذارم و مرتضی را صدا می زنم. _آقامرتضی؟ دود غلیظی بلند می شود و همه چیز را در خود می گیرد. سرفه می کنم و به سختی در را باز می کنم. به طرف در راننده می روم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون می کشم. در تاریکی شب چیزی دیده نمی شود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو می برد. اشکم سرایز می شود و یقه مرتضی را در دست می گیرم و تکانش می دهم. وقتی می بینم تکان نمی خورد، صندوق را باز می کنم و فلاسک را بیرون می کشم و آبی پیدا نمی کنم. آب جوش را توی لیوانی خالی می کنم و مدام فوت می کنم تا سرد شود. آب سرد شده را روی صورتش می پاشم اما تکانی نمی خورد. خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است. گریه ام تبدیل به هق هق می شود و دیگر اهمیت نمی دهم که چطور صدایش بزنم. صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها می شنود و تمام جاده از صدایم پر می شود. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸