🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت111
کلید را توی قفل می اندازد و در را هل می دهم. برق را روشن می کند و از پله ها بالا می رود.
کمی بعد برق های طبقه بالا روشن می شود و پایین می آید.
ساک ها را برمی دارد و پشت سر من وارد می شود و من را راهنمایی می کند.
ساختمان دوطبقه و قدیمی است.
از پله ها بالا می رویم و وارد خانه می شویم.
خانه ی نقلی با یک اتاق خواب، آشپزخانه ای دونفره و با نشیمن کوچک.
گوشه ی نشیمن یک در بود که به بالکن باز می شد و آنجا هم کوچک بود.
ریه ام را از عطر خانه ی کوچکمان پر می کنم و روی وسایلش دست می کشم و می گویم:
_چرا وسایل داره؟
مرتضی درحالی که مرا مخاطب چشمانش ساخته است، می گوید:
_چون میخوایم زندگی کنیم.
_خب آخه! جهیزیه و...
نمی گذارد حرفم تمام بشود. دستم را می گیرد و روی مبل می نشاند و خودش کنارم می نشیند.
_زندگی ما که امروز و فرداش مشخص نیس، بعدشم مگه ما عادی زندگی می کنیم که تو جهیزیه بگیری و من مجلس عروسی؟
همونطور که من عروسی نگرفتم برات، تو هم نمیخواد برام جهیزیه بچینی. با همین چهار تیکه سر می کنیم.
سر تا سر زندگی مان پر شده بود از عطر ساده زیستن.
از وسایل چیزی خانه کم نداشت، حتی یک کمی هم خاک روی وسایلش نبود.
نمی دانستم این خانه مال کیست و وسایلش از آن چه کسی است؟
مرتضی رفته است دوش بگیرد. از پشت در از او می پرسم:
_خونه مال کیه؟
_به دوستم سپرده بودم یه خونه بگیره. خونه قبلیمو فروخت و اینو گرفت. وسایلشم، وسایل همون خونه ست.
آهانی می گویم و سراغ یخچال می روم.
جز چند تا تخم مرغ چیزی درونش نیست. با همان تخم مرغ ها نیمرو درست می کنم و با نان های محلی که سلین جان برایمان گذاشته بود، شام می خوریم.
برای خواب روی تخت پتو پهن می کنم و می خوابم. مرتضی هم توی نشیمن جا می اندازد و می خوابد.
می گوید آنجا خیالش راحت است و اگر خبری شود، بهتر متوجه می شود.
صبح بعد از نماز که می خوابم، با صدای خش خش از خواب می پرم.
تای چشمانم را بالا می دهم و بلند می شوم. با رد شدن از جلوی آیینه و دیدن موهای شوریده ام خشکم می زند.
شانه ای به موهایم می زنم و به طرف آشپزخانه می روم.
مرتضی پای گاز ایستاده و زیر لب آواز می خواند.
سلام می دهم و با خنده به طرفم برمی گردد و می گوید:
_بیدارت کردم؟
_نه، باید بیدار می شدم دیگه.
به طرف پنجره ها می روم. با دیدن شیشه های مشبک پرده ها را کنار می زنم. فضای خانه در روز چیز دیگری است.
آفتاب مهمان خانه مان می شود و لبخند گرمش را به ما هدیه می دهد.
مرتضی سفره را پهن می کند و وسط سفره، قابلمه ی پر از کله پاچه را می گذارد.
با دیدن کله پاچه حالم طوری می شود اما چون دلش را نشکنم نان ریز می کنم.
مرتضی با ولع خاصی قاشقش را پر می کند و می خورد اما من فقط می توانم نگاهش کنم و آب دهان قورت بدهم.
متوجه موضوع می شود و می گوید:
_چیه؟ دوست نداری؟
لبخند مصنوعی می زنم و می گویم:
_نه! دوست دارم.
قاشق را پر می کنم و توی دهان می گذارم. آرام آرام میجوم که طعم خوبش مرا تشویق به خوردن میکند.
مرتضی با دیدن چهره ام می گوید:
_میدونستم خوشت میاد.
بعد برایم زبان و گوشت می ریزد و می گوید:" من کله پاچه خور ماهریم. اصلا تو میدونستی کله خوردن یه مهارت خاصی میخواد؟"
با تعجب نگاهش می کنم و می گویم:" نه!"
لبخندی سرشار از غرور می زند و می گوید:" آره بابا! الکی که نیست! بزار بهت یاد بدم."
ملاقه دیگری در ظرفش خالی می کند و با اشتها می خورد.
بعد با یک حرکت کله را می شکند و مغز را جدا می کند.
از زورش به حیرت می آیم و تحسینش می کنم. باد به غبغب اش می اندازد و می گوید:
_بله دیگه!
از مادر شنیده ام قسمت مرکزی مغز که شبیه یک نخود است و حدقه چشم خوردنش حرام است.
این نکته را به مرتضی می گویم و سریع آنها را جدا می کند و می خوریم.
سفره ها باهم جمع می کنیم و می پرسم:
_ناهار چی درست کنم؟
_ماکارونی خریدم. اونو درست کن.
به یخچال و کابینت ها نگاه می کنم که همه پر شده از خوراکی های جوراجور.
کلاه نقاب داری سرش می گذارد و کتش را عوض می کند و با دسته ای از روزنامه جلویم ظاهر می شود و می گوید:
_من یه سر میرم بیرون.
_کجا؟
_نترس! برای ناهار برمی گردم.
سری تکان می دهم و با خداحافظی بدرقه اش می کنم.
خانه بدون او مثل قفس می شود و من زندانی اش. دستی به سر و روی خانه می کشم با این که تمیز است.
حمام می روم و لباس ها را هم می شویم و توی بالکن پهن می کنم.
برای ناهار ماکارونی بار می گذارم و بیکار روی مبل می نشینم. چشمم به تلفن می افتد و خوشحال می شوم.
گوشی را برمی دارم و می خواهم زنگی به خانه مان بزنم که با احتمال این که تلفن را ردیابی کنند، گوشی را به سر جایش برمی گردانم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸