🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت131
یکهو دل و روده ام بهم می پیچد و حالم بد می شود.
مرتضی پاکت خوراکی را خالی می کند و به طرفم می گیرد.
می دانستم این حالت تهوع اثرات دارو است که حالم را خوب می کند. از آوارگی مان کلافه است و گرد شرم بر چهره اش می نشیند.
مدام تا کیوسک تلفن می رود و برمی گردد، هر بار هم کلافه تر و گرفته تر می شود.
قلبم که آرام می گیرد کمی فکر می کنم تا شاید جایی را پیدا کنم؛ اما من جز خانهی دایی جایی را نمی شناسم!
یکهو فکری به ذهنم خطور می کند و با گذر این خیال غنچه لبانم می شکفد و به مرتضی می گویم:
_من یه جایی رو میشناسم.
انگار که به غیرتش برخورده باشد، اخم می کند و می گوید:" خودم یه فکری میکنم."
به بهانه گرفتن ناهار می رود اما من که میدانم رفتنش دلیل دیگری دارد.
او نمی خواهد غرور له شده اش را من ببینم، از این که زنش را با دو ساک آواره می بیند زجر می کشد.
وقتی می آید ساندویچی را به دستم می دهد و می گوید:
_توفیق اجباری شد یه امروز از دستپخت شما محروم بشیم.
کمان خنده اش مرا به لبخند زدن وادار می کند.
سعی می کنم طوری رفتار کنم که از این وضعیت ناراحت نیستم.
با این که هنوز حالم دگرگون بود، کمی می خورم.
نگاهش را مثل پروانه دورم می چرخاند و لب می زند:" خوشت نیومد؟"
انگشتم را تکان می دهم و می گویم:
_نه، هنوز حالم بده.
غم توی صورتش می پاشد اما دم نمی زند. انگار راه دیگری ندارد و می خواهد شرمنده تر نشود.
بعد از ظهر وقتی که رشته های امیدش پنبه می شود. قیافه توهم رفته ای به خود می گیرد.
دوری توی خیابان ها می زنیم و قصد دارد با تماشای مغازه سرگرمم کند.
پلیس وسط چهارراه ایستاده و با سوت زدن به راننده ها می فهماند از چه سمتی حرکت کنند.
به ناچار چند لحظه ای می ایستیم که چشمم به مغازه ترمه فروشی می افتد.
انواع رومیزی و روتختی که با بتهجقه تزئین شده. یادم می آید مادر عاشق این رومیزی ها بود؛ اما هیچ وقت نشد که از این ها داشته باشد.
چون قیمتشان خیلی زیاد بود و وسعمان کم.
انگار مرتضی میفهمد که دلم به رومیزی ها گیر کرده، سکوت را به تلاطم می اندازد و می گوید:
_دوست داری؟
با سوت زدن پلیس، ماشین حرکت می کند.
سرم را تکان می دهم و می گویم:" آره، ولی مامانم بیشتر ازینا دوست داشت."
انگار غم را توی صدایم می بیند برای همین سعی دارد بحث را عوض کند و می پرسد:
_خب... گفتی کجا رو سراغ داری؟
نیم رخم را به طرفش می گردانم و چهره به شرم مزین شده اش را می بینم.
دستی به موهای مشکی اش می کشد و با چشمانش که با برق اش همچون ستاره به آدم چشمک می زنند، نگاهم می کند.
از این که با من راه آمده، خوشحال هستم و آدرس را تا جایی که بلدم می گویم اما بقیه اش را چشمی یاد دارم.
صمیمیت گیرایش همه آن یک هفته را بر باد داد؛ نمی دانم چطور می شود که با دلم این طور رفتار می کند. انگار نه انگار که دلخوری داشته و داشته ام، زود گذشت می کند و صبر زیادی دارد.
چکاچک عقیدتی در من برپا شده که یک سر می گوید سنگین رفتار کن و دیگری می گوید بگذر، او برمی گردد.
خودم هم دلم برایش تنگ شده، برای این که باری دیگر بی مهابا نگاهم را در صورتش بچرخانم و او برایم از حافظ و سعدی شعر بگوید.
با صدای مرتضی، درونم آتش بس اعلام می شود.
با تعجب دور و بر را می پایید و می پرسد:" خب کجاست؟ اینجا که نزدیکای خونهی کمیله!"
به طول خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت می شود رنگ و بوی این کوچه ها و خیابان ها را ندیده بودم.
یادش بخیر، این چند ماه حکم چندین سال را برایم داشت از بس که مدام اتفاقات زیادی به سرم می آمد.
کوچهی نزدیک خیاطی را چراغان کرده بودند انگار که عروسی در پیش است.
به مرتضی می گویم نگه دارد، در خیاطی منیره بسته است. یاد منیرخانم و دخترش، گلی می افتم.
یاد حسین عاشق پیشه! یکهو یادم می آید و می گویم نکند...؟
ماشین ربان بسته و گل زده ای را می بینم که حسین با کت کراوات زده بیرون می آید. موهایش با یک عالمه روغن بالا نگه داشته و زیر نور آفتاب برق می زند.
قیافه اش واقعا خنده دار است! باورم نمی شود همچین روزی من از این خیابان رد شوم!
مرتضی با علامت سوال بالا سرش نگاهم می کند و می پرسد:
_چیزی شده؟
_زمانی که این خیاطی کار می کردم این پسره طبقه بالا سلمونی داشت. دختر خیاط رو میخواست که نمی دادن بهش، فکر کنم عروسیشونه.
عطر نگاهش به مشام دیدگانم می رسد و با لبخند می گوید:
_خب خداروشکر، ان شاالله خوشبخت بشن. من میفهمم پسره چه حالی داره.
_عه! چه حالی داره؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸