🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت134 کمی که سرش را بالا می آورد متوجه نگاه هایم می شود و می پرسد: _چرا چیزی نمیخوری؟ لقمه ام را از غذا پر می کنم و به طرف دهانم می برم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت اما بخاطر او چند لقمه ای می خورم. شام که تمام می شود ظرف ها را می برم و می شویم. وقتی برمی گردم می بینم کتاب شاهنامه را برداشته و زیر و رو می کند. نگرانم کتاب دل و روده اش بریزد بیرون که می پرسم: _چیزی شده؟ کتابو کَندی! دست از سر کتاب بیچاره برمی دارد و لب می زند:" یه چیزی لای این کتاب بوده که الان نیست. تو نمیدونی کجاست؟" _چی بوده؟ _یه عکس. لب برمی چینم و زیر چشمی نگاهش می کنم. خیلی مصمم به نظر می رسد و از اجزای صورت می بارد که قصد جدی برای پیگیری دارد. فکر نمی کردم برای به دست آوردن عکس آیت الله خمینی اینقدر خودش را به آب و آتش بزند. دیگر نتوانستم بروز ندهم و می گویم: _عکس آیت الله خمینی رو میگی؟ سرش را بلند می کند و با تعجبی که تمام چهره اش را پر کرده، می پرسد:" تو از کجا میدونی؟" _میدونم دیگه! به طرف کیفم می روم و عکس را مقابلش می گذارم و می گویم:" همین بود دیگه؟" سرش را مدام تکان می دهد و با لبخند می گوید: _ آره خودشه! دستش را روی عکس می کشد و با حسرتی عمیق به آن خیره می شود‌. تا به حال ندیده بودم مرتضی همچین حس و حالی داشته باشد. اشک هایش به دشت گونه هایش می ریزند و زیر لب چیزهایی زمزمه می کند. دستم را روی دست لرزانش می گذارم و می گویم: _چیزی شده؟ چرا هیچی بهم نمیگی؟ نگاهش را به عمق دریای طوفانی چشمانم می دهد و به سختی لب می زند: _تو هیچی نمیدونی ریحانه. _چی رو؟ خب بگو تا بدونم. از جا بلند می شود، انگار هوای گرفته اتاق راه تنفسش را بسته. پنجره را باز می کند و همان جا می نشیند و می گوید: _نمیدونم خوشحالی میشی از حرفام یا نه. جان به لبم می رسد و نق می زنم:" خب حرف بزن!" خیره به آسمان شب، برایم حرف می زند. _حدودا یک هفته پیش مادرمو خواب دیدم. با چهره‌ی پر از نورش نگاهم کرد و با حالت قهر صورتش رو از من برگردوند و گفت ناامیدم کردی مرتضی. بعد عکسی رو نشونم داد که دقیقا مثل همین عکس بود. عکس آیت الله خمینی را بالا می آورد و نشانم می دهد، در ادامه اش می گوید: _مادرم گفت میخوای ازت ناامید نشم ببین این آقا کیه. خواستم برایش حرف بزنم و بگویم اشتباه می کند که دور شد و ندیدمش. همون شب، سحر از خونه زدم بیرون. خیلی دمق بودم حوصله‌ی رفتن به خونه‌ی تیمی رو هم نداشتم. رفتم سراغ حاج حسن و خوابمو براش گفتم. خیلی امیدم داد و این عکس رو همونجا به دستم داد. از دیدن عکس نزدیک بود شاخ دربیارم! خودش بود، همون عکسی که مادرم نشونم داده بود. ازون بعد خیلی کم می رفتم چاپخونه و خونه تیمی، بیشتر می رفتم پیش حاج حسن و حرف هایش را درمورد آقا شنیدم. باورم نمی شد که این مرد اینقدر روشنفکر باشه! کسی که توی روستا بزرگ شده و نه درس جامعه شناسی و... خونده اما از استادهای این رشته به قضیه مشرف تره! حالا واقعا می فهمم چرا مادرم ارادت ویژه ای به این آقا داشت. آه ای می کشد. دستی روی شمدانی ها لب پنجره می کشد و نوازششان می دهد. دلم می خواهد سیلی به صورتم بزنم تا ببینم خوابم یا نه! واقعا مرتضی بود که اینگونه برایم نجوا می کرد و زار زار اشک می ریخت؟ هر چه بود و هر چه می گفت، دوست داشتم بیشتر بدانم و گوش هایم تشنه شنیدن بودن. _خب؟ بعدش؟ _هیچی، من واقعا شرم دارم که این همه سنگ سازمان و عقاید به اصطلاح روشنفکرانه اش شون رو سینه میزدم. من اشتباه کردم! من راه رو عوضی رفتم! اصلا همش تقصیر اون موسی بود. چند لحظه بعد با حالت سرزنش به خودش می گوید:" نه! چرا موسی؟ من مقصرم، جوون بودم درست اما عقل که داشتم با طناب پوسیده موسی توی چاه سازمان نرم‌." دیگر از حرف هایش سر در نمی آورم که می پرسم: _موسی کیه؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸