🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت138 بعد از نماز کنارش می روم و دستم را توی دستش می گذارم و می گویم:" قبول باشه." مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم می کشد و می گوید: _قبول حق. چیزی نمی گذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه می کند. بی‌صفا هم بیدار می شود و وضو می گیرد. با تعجب از من و مرتضی می پرسد: _آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بییاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا. چشمی به گوشش می رسانیم و باهم به خانه می رویم. بی‌صفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش می گذارد و شروع می کند به خواندن. دل من و مرتضی می لرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش می دهیم. روز بعد تمام ماجرا و حرف های مرتضی را توی دفترم می نویسم. توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمی رسید و گاهی مجبور می شدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم. در آخر هم می نویسم :"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم." با رفتن های مرتضی دلشوره می گیرم اما صبوری ام بیشتر شده. باهم کار پخش اعلامیه را از سر می گیریم، روزها که بیشتر بیرون است و شب هایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری می شود. من هم تنهایش نمی گذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار می مانم. یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانه‌ی بی صفا می رسد لبخندزنان نگاهم می کند. در را به رویش باز می کنم و سفره شام را توی نشیمن پهن می کنم، بی‌صفا می گوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست. با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق می شود و زبان به تشکر می چرخاند. اول از بی‌صفا تشکر می کند که او در مقابل می گوید: _من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس. چشمانش را از نگاهم دریغ می کند و با سر به زیری از من تشکر می کند. دور از چشم بی‌صفا با هم ظرف ها را می شوییم و برایم می گوید: _نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی! _برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟ آواز دلنشین خنده اش پرده گوشم را نوازش می دهد و لب باز می کند: _آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم! _لطف داری، حالا ان شاالله کارمون به جهنم نمیکشه. باهم می خندیم و تکرار می کند ان شاالله. دستش را به لباسش می کشد و باهم به طرف اتاقمان می رویم. همین که لباسش را عوض می کند روی زمین ولو می شود، تشک را می اندازم و ازم تشکر می کند. از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر می کنم و در ماه از صورتش لذت می برم. مرتضی لب می زند:" ماهروجان؟" _جانم. _پس توهم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جوون گرفت. بعد نگاهش را خرجم می کند و لب می زند: _بخند که ماه رقیب میخواد... بی اختیار لب هایم را می چینم اما طولی نمی کشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش می بینم ولی طولی نمی کشد و غمی بزرگ جایش را می گیرد. _چی شده؟ صورتش را به طرف دیگری می چرخاند و می گوید: _هیچی... آن قدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمی توانم منصرف شوم و می گویم: _هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو. _نمیخوام ناراحتت کنم. _من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم. _هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه. من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر... _به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن. _ولی... سخته! _گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه. دیگر بینمان سکوت می شود با این که هردومان تا دیر وقت بیدار هستیم. خیال من هم با دلشوره آمیخته می شود و شیشه قلبم ترک برمی دارد. صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار می رویم. بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا می گذارم، او به طرف در مردان می رود و من هم به طرف زن‌ها می روم. بعد از نماز قرارمان می شود دم در شبستان. چادرم را عوض می کنم و دم در شبستان می ایستم. مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانه‌ی باد زدن صورتش، خودش را می پوشاند. کم کم صحن مسجد از آدم خالی می شود و مش‌مراد را در حال تمیزکاری می بینم. جلو می روم و می گویم: _آقا مش‌مراد! سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز می شود. دستی به عرقچین سرش می زند و زیر لب چیزی می گوید. به من که نزدیک می شود، می گوید: _باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین. لبخندی می زنم و سرم را پایین می اندازم. _علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم. 🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸