🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت151
دستی برایش تکان می دهم که خیلی با احتیاط کنارم می نشیند.
احوال پرسی مختصری می کنیم و می پرسم:
_چرا رنگو روت پریده!
_چیزی نیست. گفتم دیر می رسم مجبور شدم بدوم.
انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمی پرسم و می گویم:
_مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن.
می خندد و می گوید:
_خب چیکار کنم، خوبه لوت می دادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی.
راستی.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل می شم اما باور نمی کردم تا اینکه امشب...
حرفش را می خورد و اضطراب می پرسم:" امشب؟ چیزی شده؟"
از خدا خواسته صدای اقامه را که می شنود، لب می زند:
_میگم بهت. فعلا نمازه!
نماز را توی هول و ولا می خوانم. بعد از نماز او را به گوشهای می کشانم و می خواهم واقعیت را بگوید.
_والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده!
وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم.
دستش را نوازش می کنم و می گویم:
_خب نمیامدی.
_توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمی کردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری می کردن.
_آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافهمو خوب مخفی می کنم.
بلند می شوم و در آغوشش می گیرم.
به طرف ضریح می روم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی می کنم.
موقع برگشتن خوب چهره ام را می پوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مردنورانی را دیدم.
مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج می کنم.
به گمانم خودش می فهمد و طرفم نمی آید.
خودم را به ماشین می رسانم و مرتضی هم می رسد.
از او می خواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم.
از نگاه آشفته ام همه چیز را می خواند و بعد از روشن کردن ماشین می پرسد:" چیزی شده؟ حمیدهخانم چیزی گفت؟"
_میگفت ساواک مامور براش گذاشتن.
وایی می گوید و مشتش را به فرمان می کوبد.
_وای! وای! وای! نباید میامدیم. شاید ردمونو زدن!
_نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم.
سکوت می کند و در افکار مشوش اش دست و پا می زند.
به خانه که می رسیم، کلید می اندازد و وارد می شوم.
داخل می شود و آهسته صدایم می زند. سرجایم می ایستم که می گوید:" من میرم پیش سید. نگران نشی."
سر تکان می دهم و به خانه می روم.
دیوار های خانه غریبانه نگاهم می کنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند!
در تنهایی خودم نوار های مرحوم کافی را می گذارم و برای سالار شهیدان اشک می ریزم.
چشمانم می سوزد که نوار را قطع می کنم اما هم چنان می گریم.
دست و صورتم را می شویم که احساس نشاط می کنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست.
آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده.
قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش می کند.
بالای سرش حاضر می شوم و با تعجب می پرسم:
_اینا چیه؟
انگشت را به بینی اش نزدیک می کند که یعنی ساکت شوم.
روی ساک خاک می ریزد و باهم به داخل می رویم.
بی مقدمه خودش می گوید:
_این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش.
_خب از کجا بفهمم خودشه؟
_اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی.
هرکی این شکلی اومد بهش ندیا!
بین دوراهی می مانم و با تعجب می پرسم:
_ندم؟ چرا؟
_چون یه نشانهی دیگه باید داشته باشه.
_چی؟
_تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری.
تازه یادم می افتد. سر تکان می دهم که فهمیدم.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸