🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت157
کمی فکر می کنم که چطور می توانم توی دل همسایه ها جا شوم.
آخر به این نتیجه می رسم که باید مجلسی بگیرم.
اول شب است که مرتضی با سر و وضع خاکی وارد خانه می شود و از دماغش خون می ریزد.
نفسش بالا نمی آید و سرش را توی حوض فرو می کند و بعد بالا می آورد.
سریع حوله ای می آورد تا سرما نخورد.
حمام می رود و لباس هایش را برایش می برم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشد.
دندان به جگر می گیرم تا از حمام بیرون بیاید.
چای دم می کنم و از توی فریزر یخ درمی آورم.
یخ ها را به دستش می دهم تا روی دماغش نگذارد و ورم اش بخوابد.
آب دهانم را قورت می دهم و با صدایی گرفته می پرسم:
_چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
سرش را بالا می گیرد و می گوید:
_چیزی نیست!
دیگر نمی توانم دلشوره ام را مخفی کنم و لب میزنم:" چیزی نیست یعنی خیلی چیزی هست!
بگو دیگه، دق میکنم از فکرو خیال!"
جلوی اصرار هایم مقاومت نمی کند و در حالی که از درد صورتش را جمع می کند، می گوید:
_دعوام شد.
_با کی؟
_با یه دزد ِناموس!
رگش متورم می شود و خون غیرت توی صورتش می پاشد.
میخواهم قضیه را بهتر بفهمم و می پرسم:
_چی شد؟ ناموس کجا بود؟
_یه دختره بود که سر و وضع درستو حسابی نداشت.
توی خیابونای تاریک، منم داشتم میامدم خونه. یکم که رد شدم دیدم صدایی جیغ و کمک میاد.
برگشتم دیدم چندتا جوون دورشو گرفتن، معلوم نیست که کوفتو زهرماری کوفت کردن که میخواستن...
منم رفتم کمک و تنهایی درگیر شدم؛ دختره فرار کرد و منم تنها بودم.
اونام زدن و منم زدم که حالشونم خوب نبود و نتونستن کاری کنن.
به زانو ام می زنم و زیر لب می گویم که خدا مرگشان بدهد.
آخر شب خیابان ها نا امن می شود و از ترس اینطور افراد تا سر کوچه هم نمی توان رفت.
کمی از امروز برایش می گویم و نظرش را دربارهی گرفتن مجلسی می پرسم.
نظرش مثبت است و می گوید:
_تو واقعا قلباً باید به همسایه ها نزدیک بشی. خانما اگه با دلشون حرفی رو بگیر تا تهش میرن.
_آره، منم همینو میگم. خوشرویی خیلی مهمه!
شام را توی ایوان خانه می خوریم.
یکهو سر سفره سوالی ذهنم را درگیر می کند و از مرتضی می پرسم:
_مرتضی؟
منتظر جانم گفتنش هستم و می گوید:
_جانم؟
قند در دلم آب می شود و با ذوق سوالم را می پرسم:
_باورت میشه من تاریخ تولدتو نمیدونم؟
قاشقش را میان دمپختک ها فرو می کند و همانطور که به دهانش نزدیک می کند، لب می زند:
_یه عدده! به چه دردی میخوره؟
با منجنیق، برجکِ ذوقم را می زند و به کلی کور می شود.
با خودم می گویم یعنی تاریخ تولد من هم برایش تنها یک عدد است؟
با لب و لوچهی آویزان از ذوقم می گویم:
_به چه دردی میخوره، نداره که!
یه عددیه که توی اون روز خدا یک همدم و همسر برام آفریده!
واقعا که! چرا شما مردا ذوق ندارین؟
سرش را بلند می کند و با نگاهش به قلبم نفوذ پیدا می کند.
دلم را زیر و رو می کند و با خنده می گوید:
_ما مردا ذوق نداریم؟ ما که تموم عمرمون داریم ذوق زده میشیم. از وقتی زنمو میدن تا وقتی بچه بغلمون میزارن ذوق زده میشیم؛ فقط یکم بعدش به این فکر می کنیم خرجشو چطور بدیم!
برا همین دیگه کلاً ذوق نمی کنیم، الان دیگه ذوقو بوسیدیم و گذاشتیم کنار.
برای این که حرصش بدهم، بشقاب را از جلویش می کشم.
بعد هم با پرویی لب می زنم:
_عه! اینجوریاست؟ شما مردا اینو میگین پس ما چی بگیم؟
تا وقتی خونهی پدرمونیم که میگن کار کن تا بری خونه شوهر، یه چیزی یاد داشته باشی.
بعدشم خونهی شوهر میریم باید بچه بزرگ کنیم اینا همه بعلاوهی خود شوهره!
شوهرِ آدمم که عین بچه است! شما مردا ما نباشیم هیچ کار نمیتونین بکنین!
مثل بچه ها میشین!
از روی حرص تمام این ها را می گویم و دندان بهم می سایم اما مرتضی با خنده گوش می دهد و گاهی قهقهه می زند.
حرفم که تمام می شود، بشقاب را یواش به طرف خودش می کشد و می گوید:
_الهی من فدای حرص خوردنت بشم!
باشه ما بچه ایم، فقط حالا غذامونو بده که دارم میمیرم از گشنگی.
از قیافه اش من هم پقی می زنم زیر خنده!
انگار نه انگار که چند دقیقهی پیش بهش می توپیدم. برایم جالب می شود که بدانم تاریخ تولدش چند است، پس دوباره می پرسم.
_نگفتی چنده تاریخ تولدت.
قاشق آخر را توی دهانش می گذارد. همانطور که دستش را جلوی دهانش می گیرد، می گوید:
_۱۶ اردیبهشت. نزدیکه ها!
کمی حساب و کتاب می کنم.
تقریبا یک ماهی مانده، لبخند می زنم و می پرسم:
_تو نمیخوای تولد منو بدونی؟
نگاهش به ماه است و لب میزند:
_چرا نخوام بدونم، ماهرو خانم؟
نگاهمان در ماه بهم گره می خورد.
رویای بیداری ست که در ایوان خانه و فارغ از دلشوره، من خیره به او هستم و او خیره به ماه.
_من تابستونیم. ۱۴ شهریور! البته شناسنامه ام فرق داره.
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸