🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت189
در همین وقت پاسبان دیگری می آید.
همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت.
جلو می آید و خم می شود. میبیند خطر جدی است و به دوستش می گوید:
_جر و بحث نکن! بیا ببریمش.
لب را به دندان می گیرم و بالای سر زهرا زجه می زنم.
دستم را روی دستش می گذارم و احساس می کنم دمای بدنش سردتر است.
پاسبان ها او را روی پتویی می گذارند تا ببرند.
دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمی کشد.
خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش می کشم.
اشکم را پاک می کنم و می گویم:
_الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟
دیگه چشمات دردنمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟
غصه نخور ما امامتو تنها نمیزاریم.
پتو را می برند و در سلول را می بندند. لبم را گاز می گیرم و از پشت در می گویم:
_زهرا جان! سلام منو به بیبی سادات برسون.
سرسفرهی ایشون که نشستی برای منم دعا کن!
خونی که از بدن زهرا می رفته، روی گلیم نقش بسته.
خودم را گوشه ای جمع می کنم و با نگرانی می گویم:
_خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟
بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟
خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره.
فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازهی ظرفیتم گداخته کن.
سیل اشک هایم تمامی ندارد.
بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده.
کاسهی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر می کنند.
دست به غذایم هم نمی زنم.
مدام ذکر می فرستم و نماز می خوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند.
کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم.
میان خواب و بیداری دست و پا می زنم که در باز می شود و پاسبان مثل دیوی سبز می شود.
همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند.
آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند.
پاسبان را که با یونیفرم سرمهای که از خون به سیاهی می زند نگاه می کنم.
بعد از کمی درنگ می گوید:
_پاشو بیا بیرون.
احساس می کنم مثل همیشه نیست. دیگر فحشی به من نمی دهد.
آستینم را در دستان کلفتش می گیرد. چند قدمی که برمی دارم سوالی می پرسد.
_به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین.
از گفته اش تعجب می کنم و با محکمی می گویم:
_ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمی کشیم.
_آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره.
با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام می شود.
توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت می کند.
با صورت به زمین می خورم و آه و ناله کنان خودم را جمع می کنم.
با دیدن مرد سبیل کلفتی می ترسم.
مرد با خندهی پهنی چشم در چشم من نگاه می کند و می رود.
اینجا فقط آدم را کتک می زنند، فرقی نمی کند زن باشی یا مرد.
کم سن یا میانسال، اینجا دست ها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند.
اینجا عدالت پهلوی است...
جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبهی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید می شوند.
از محوطه رد می شویم و به اتاق آرش می رسم.
نفس عمیقی می کشم و از خدا می خواهم کمکم کند.
با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام می خورد.
آرش با شیشهی مشروبش نگاهم می کند و لبخندی از سر مستی می زند که حالم را بهم می زند.
هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار می دهد و یا کوفتی هایی که زهرمار می کنند.
وقتی از خود بی خود می شوند زورشان بیشتر می شود و بیشتر ما را کتک می زنند.
با نگاه کثیفش زل می زند به من و می گوید:
_خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟
با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش می گویم:
_نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که...
دستش را محکم روی میز می زند و فریاد می کشد:
_منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه!
اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه!
اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال!
قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت می کنم.
از سکوتم کفری می شود و به طرفم می آید.
_دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟ چشماشو... من... کور کردم!
قهقههی مستانه ای می زند و تکرار می کند:
_آره! من کردم!
🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸