🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت190 خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب می کند. بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار می کند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد: _عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟ هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی! دست و پایم شروع می کند به لرزیدن که یاد زهرا می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت:" فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..." وقتی با آتش و سیم مفتولی برمی گردد مطمئن می شوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند می زنم و به آرش می گویم: _میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟ وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر می ترسم تا جرقه‌ی کوچیک شما! لبش را کج می کند و به طعنه می پرسد:" جدا؟ خوبه!" سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پا های بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است. آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم می دهد. نفس هایم به شماره می افتد و سرم را دور می کنم اما او با شوق جلو می آید. انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه... کمی تقلا می کنم و آرش هم از این موقعیت استفاده می کند و می گوید: _همدستات کیه‌ان؟ از کجا اعلامیه می گرفتی؟ ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود. چشمانم را بهم می زنم و با خود می گویم، خب اگر نبینم چه می شود؟ من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد می خورم. صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم می میپچد. ناگاه صورت بچه ای در ذهنم می آید و می پرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هبچ وقت نبینم چه؟ دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ می دهد که یعنی من دیدن بچه ام را فدای اسلام نمیتوانم بکنم؟ چشمانم را که با می کنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس می کنم و داغی اش کاملا محسوس است. اشهد ام را زیر لب می خوانم و سیم به چشمانم نزدیک می شود. آرش چانه ام را دوی دستانش می گیرد و با بی رحمی تمام می گوید: _خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت. داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز می کند. آرش با خشم بر سرش فریاد می زند: _اینجا طویله‌اس سرتو میندازی پایین؟ _ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم. _تیمسار؟ _تیمسار افشار اومدن قربان. چشمان آرش دو دو می زند و کتش را برمی دارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم می کشد. دستور می دهد تا مرا به سلول ببرند. مرا کشان کشان پاسبان با خود می برد و در سلول عمومی پرت می کند. با برخورد زانو ام به زمین سخت آه می کشم. خانم ها دورم جمع می شوند و هر کسی چیزی می پرسد. کسی را نمی شناسم و بعضی ها هم قلدر بازی در می آورند. بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب می شود به گوشه اب می خزم که یکی از زن های چپی به طعنه می گوید: _چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟ بقیه می زنند زیر خنده و او ادامه می دهد: _بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن. در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش می پرسم: _کی؟ کجاست؟ با بی میلی به زنی منزوی اشاره می کند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع می کنند. تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچ کس کنارش نشسته و او تک و تنها ساعت ها به دیوار زل زده. ناهارم و کاسه‌ی ناهارش را به دست می گیرم که زن قلدر می گوید: _حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده. بی توجه به حرفش به طرف زن می روم. از پشت دستم را روی شانه اش می گذارم و می گویم: _خانم؟ غذاتون؟ جوابی نمی شنوم. دو بار صدایش می کنم اما حتی تکان هم نمی خورد. لب می گزم و به آن طرفش می روم که با دیدن چهره‌ی آشنایش کپ می کنم. چند ماهی می شود این صورت را ندیده ام! اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد. یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد. با حیرت به من نگاه می کند و پلک هم نمی زند. لبم را به سختی حرکت می دهم و می گویم: _مرضیه؟ مرضیه خانم؟ از چشمان بی فروغش اشک جاری می‌شود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دست های زبرش به دستان زن جوانی نمی خورد. کبودی دور چشمش دلم را آتش می زند. شکوفه‌ی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را می برد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش می کشیم. گریه هایمان اوج می گیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه می کنند. بعد که از هم جدا می شویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم‌. او دستان مرا می فشارد و من دستان او را. مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر می رسد. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸