🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت216
تک تک آجر های خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کرده اند.
دلم می خواهد دیوار ها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده.
کاسهی چشمم از اشک لبریز می شود.
مادر را جلویم می بینم که زل زده است به بغض گیر کردهی توی گلویم!
به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست می کنم.
محمد با صدای رگه دارش لب می زند:
_آبجی از آقاجون خبر داری؟
انگار زلزله ای درونم به پا می شود.
کمی دهانم را مزه مزه می کنم و با دست پاچگی می گویم تازگی ها خبری ندارم.
مادر آهی می کشد و دلم را کباب می کند.
مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه می کند و محمد از ما خداحافظی می کند.
محمد حسین و زینب دور مادر می چرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد.
مادر اشک هایش را پاک می کند و آن ها را ناز و نوازش می کند.
نگاهش را روی زینب دقیق می کند و با افسوس تعریف می کند:
_چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست.
قربونت برم عزیزم...
مرتضی دستش را روی دستانم می گذارد و با این کار رویم را به او می کنم.
لبانش به خنده باز می شود و آرامش بهم می دهد.
ساعتی می گذرد و محمد با کباب برمی گردد.
اخم چینی به پیشانی ام می دهد و می گویم:
_مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم میخوردیم.
با همان وسواس همیشگی اش جواب می دهد:
_آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم.
طولی نمی کشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز می شود.
چادرم را سر می کنم و به حیاط می روم.
با دیدن من سیل اشک های لیلا روی گونه هایش می غلتند.
شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه می دهد و سریع به طرفش می دوم.
آغوشش را به رویم می گشاید و هم را بغل می گیریم.
اشک شوق ول کن چشمانمان نیست.
با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور می کنیم.
معلوم می شود آقامحسن هم توی شوک است!
احوال پرسی می کنیم و به طرف خانه می رود و همزمان می گوید:
_این باجناق ما کجاست؟
مرتضی و آقامحسن هم را بغل می گیرند و کلی سر به سر هم می گذارند.
ناهار را در کنار هم می خوریم و داوطلبانه تقاضا می کنم ظرف ها را بشویم.
نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد!
حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام.
یادش بخیر چقدر زود گذشت...
لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد.
_چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا!
هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟
خنده ام می گیرد.
_دوری آدمو درست می کنه لیلا جان.
تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم.
لب می گزد و زیر چشمی نگاهم می کند.
این دفعه خنده ام بیشتر می شود و می گویم:
_چند وقته هست؟
_پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟
راستی تو خونوادهی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟
مادر وارد آشپزخانه می شود و چادرش را روی سرش جا به جا می کند.
بعد هم رو می کند به لیلا و امر می کند:
_لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچهمو!
به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟
پقی می زنم زیر خنده و قیافهی متعجب لیلا را نگاه می کنم.
لیلا کمکم می کند تا ظرف ها را بشوییم.
دستم را دراز می کنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم.
متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم می شوم.
_این چیه؟
ظرف ها سریع می گذارم و دستم را پایین می آورم.
من من کنان و دست و پا شکسته جواب می دهم:
_این؟
چیزی نیست!
دستم را محکم توی مشتش می گیرد.
_چیزی نیست؟ اثر سوختگیه!
لب تکان می دهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، می گویم:
_آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم.
کمی مشکوک نگاهم می کند و بعد دستم را رها می کند.
میوه را وسط فرش می گذارم و هر کس چیزی برمی دارد.
فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم می نشیند.
با صدای با مزه و روانش می گوید:
_خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟
_جانم؟
دهانش را به طرف گوشم نزدیک می کند و می پرسد:
_شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم.
من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم.
بوسه ای به سرش می زنم و قربان صدقه اش می روم.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸