🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت217 عصر نمی گذارم مادر کاری کند. کنار خودم می نشانمش و سیر نگاهش می کنم. او هم کم از درد هایی که کشیده نمی گوید. هر چیزی که تعریف می کند داخلش خدا رو شکر پدرت بود، دارد! معلوم است همین نبود آقاجان بزرگ ترین ضربه برای اوست. به طرف اتاقم می روم. در فلزی را هل می دهم و وارد اتاق می شوم. مثل قدیم است... کتاب های داستانم گوشه‌ی طاقچه برایم دست تکان می دهند. قالیچه‌ی وسط اتاق با دیدن من خجالت می کشد و گل هایش سرخ تر می شود! پشت میز کوچکم می نشینم و رویش دستی می کشم. کتاب های محمد روی میز است و بر شان می دارم و چند ورقی می زنم. از جا برمی خیزم و سراغ کمدم می روم. به لباس هایم دستی می کشم و بو شان می کنم. صدای مرتضی دستی می شود و مرا از خود بیرون می آورد. _ریحانه سادات؟ بر می گردم و قاب چهره اش را توی چشمانم می بینم. _جانم؟ با چشمانش اتاق را زیر و رو می کند. روی لحاف می نشیند و کمی ورجه وورجه می کند. _خوشم میاد بچه قانعی هستی. از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو میبری! _منظورت چیه؟ _منظورم اینکه تو اینجا درس خوندی و رتبه ات شد اون حالا من! نمی دانم تعریف است یا تحقیر اما مطمئنم قصد او اذیت کردن من نیست. لبخندم را پر رنگ می کنم و می گویم: _آره... قناعتو آقاجون خوب بهمون یاد داد. البته اون همیشه دلش میخواست بهترینا رو برامون بخره اما خب... شرایط زندگی اینطور نبود. بلند می شود و دستی به کتاب هایم می کشد. دستش روی یکی از کتاب ها می ماند. _بی نوایان؟ من فکر کردم اینجور کتابا دوست نداری! الکی سر تکان می دهم. _پس تو هنوز نتونستی منو خوب بشناسی. کف دستش را جلو می آورد و از من می پرسد: _میدونی این چیه؟ _خب دستته! _نخیر این یه دشت پهنه که از بالا برای من اینطوره. تو هم مثل همین دشتی! من روحیه تو رو مثل این دشت میتونم به خوبی ببینم. _پس چرا نمیدونستی؟ _چون میخواستم این حرفمو بزنم. مادر صدایمان می کند. فاطمه دست بچه ها را می گیرد و باهاشان بازی می کند. محمد وارد خانه می شود و به مادر می گوید: _مامان من میرمو برمی گردم. بی اختیار به هنگام خداحافظی ساده خودم را به محمد چسبانم. وقتی متوجه می شوم که محمد مثل زمان های پیش چک و چانه می زد تا بغلش نکنم. لبخند دندان نمایی می زنم و بدرقه اش می کنم. شب جرقه ای توی سرم می پیچد. تصمیم می گیرم فردا به دیدن زینب بروم. مادر از تصمیمم خوشش آمد و آدرس خانه اش را داشت. دست بچه ها را می گیرم و باهم به کوچه ها را طی می کنیم. مادر جلوی در قهوه ای می ایستد و زنگ در را فشار می دهد. صدای زینب کورمال کورمال خودش را به من می رساند. زینب در را باز می کند و با دیدن مادر که رو به روی در است می گوید: _سلام حاج خانم خوبین؟ خبر جدیدی از ریحانه ندارین؟ از پشت در جلو می آیم و به شوخی می گویم: _چرا ریحانه خودش اومد. او هم با دیدن من خشکش می زند. با چشمان مبهوت مرا آنالیز می کند و بعد می گوید: _من خواب میبینم؟ تو... تو ریحانه ای؟ یکی آرام زیر گوشش می خوابانم. _نه روح ریحانه‌ام... خب معلومه خودشم دیگه. دستش را دور کمرم حلقه می کند و با تمام قدرت مرا فشار می دهد. _کجا بودی دختر؟ ما رو که نصفه عمر کردی . _هنوزم مثل همیشه ای... نگران و نگران.. لبش را گاز می گیرد و با عذرخواهی می گوید:" وای! خاک تو سرم. اینقدر هول شدم یادم رفت دعوتتون کنم داخل. تو رو خدا بیاین داخل." سر تکان می دهیم و وارد خانه اش می شویم. خانه‌ی ساده ای است. باری دیگر زینب از دیدن دوقلوها جا می خورد. با حسرت عجیبی آن ها را در آغوش می کشد و تاب شان می دهد. _وای ریحانه! تو با این کارا میخوای منو بکشی؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم؟ چشمکی تحویلش می دهم: _نترس! حواسم هس کی از آخرین درجه غافلگیری پایین بیارم. زینب برایمان چای می ریزد و پذیرایی ساده ای می آورد. بچه ها را به اتاقی می برد. وقتی متوجه می شوم بچه ها دل از اتاق نمی کنند مشکوک می شوم و به آن جا می روم‌. با دیدن اتاق پر از اسباب بازی و سیسمونی تعجب می کنم. محمدحسین و زینب با آجرها بازی می کنند و حواس شان پی من نیست. کنار آن ها و زینب می نشینم و می پرسم: _چه خبره؟ نکنه... غم خاصی توب چهره اش می پاشد. _نه بابا، تنها چیزی که ازش خبر نیست بچه است. دستش را روی دستم می گذارد و ادامه می دهد: _شوهرم چیزی نمیگه اما میفهمم دلش بچه میخواد. مادر شوهرمم کم سر کوفت نمیزنه و چند باری شنیدم دخترایی رو به محمود پیشنهاد میده. باور کن من بهش حق میدم اما... اما دست خودم نیست! سعی می کنم مثل زمان های قدیم غم خوارش باشم. خودش را در آغوشم جا می دهد و کمی بعد با دستپاچگی می گوید: _ای وای مامانتو تنها گذاشتیم. می خندم و مجبوریم آجرها را برداریم و به نشیمن بیاوریم. 🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸