🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت218 زینب تمام طول گفت و گویمان وقتی نگاهش به بچه ها می افتد آه می کشد. مادر دلداری اش می دهد و می گوید مصلحتی در کار است. بعد از خوردن چای و میوه قصد رفتن می کنیم. زینب اصرار می کند کمی بایستیم اما مادر جواب می دهد هنوز ناهارمان حاضر نیست. زینب مرا در آغوشش غرق می کند و خودم را بهش می چسبانم. برای بچه ها دست تکان می دهد و تا وقتی که از کوچه رد نشده ایم نگاهش به ماست. مادر برای ناهار به اصرار من کشک و بادمجان درست می کند. ظهر که می شود مرتضی و محمد برمی گردند. از مرتضی می پرسم کجا رفته که جواب می دهد: _هیچی رفتیم با آقامحمد تو مشهد یه دوری زدیم. محمد با هیجان و شادی تعریف می کند: _آره آبجی! خیلی خوش گذشت. اخم مصنوعی به پیشانی ام می نشانم: _چشمم روشن، پس خوش هم که گذشته! مرتضی که متوجه منظورم شده می خندد و با مظلومیت تمام می گوید: _نه بابا! محمد جان شوخی میکنه. تو که منو میشناسی ریحانه، آخه با من خوش میگذره؟ _چون تو رو میشناسم میگم خوش گذشته! من نمیدونم باید منم ببرین با خودتون. مرتضی دهانش به خنده باز می شود و رو به محمد می گوید:" دیدی چه آتیشی انداختی تو دامنم؟" محمد هم بی معطلی برای کمک به مادر می رود. سفره را پهن می کنم. مرتضی با دیدن کشک ها تعجب می کند و از مادر می پرسد: _ببخشید حاج خانم، اینا چی چی هست؟ مادر به قابلمه کشک ها اشاره می کند و می گوید: _کشکه مادر! ما کشک و با آب و گردو می سابیم بعد یکمم میزاریم رو گاز با سیر و پیاز تفت میدیم. اگه دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم؟ _نه این چه حرفیه! من نوکر کشکای شما هم هستم. بعد نان خشک ریز می کند و من هم برای بچه ها روی کاسه کمی کشک می ریزم. لب و لوچه شان را کثیف می کنند و با غیض نگاهشان می کنم. دلم برای لباس های تمیزشان می سوزد. مرتضی با دیدن حال و روزم محمد حسین را از دستم می گیرد و قاشق غذا به دهانش می گذارد. بعد از خوردن ناهار هر کسی به سویی می رود. آخرین کاسه را آب می کشم و روی آب چکان می گذارم. مادر خسته نباشیدی به من می گوید. دستم را به دستش گره می زنم و بی مقدمه بوسه ای میان دشت سرخ گونه هایش می نشانم. بعد هم می گویم:" ممنون مامان! برای همه چیز!" مادر مرا میان آغوشش می فشارد و در گوشم نجوای عاشقانه اش می پیچد: _کاری نکردم عزیز مادر. تو نور چشممی! از هم جدا می شویم و به اتاقم می روم. با دیدن محمد پشت میز و حالت جدی اش در درس خواندن، متحیر می شوم. کنارش می نشینم و می پرسم: _چیکار میکنی؟ شانه ای بالا می اندازد و به کتابش اشاره می کند. _خب مگه نمی بینی؟ دارم درس میخونم. _بله... بزرگم که شدی. نگفتی برام. چه رشته ای میخونی؟ _ریاضی! با شنیدن حرفش شاخ درمی آورم. _ریاضی؟ ولی تو که... _من خنگ بودم نمیفهمیدم ریاضیو اما الان میفهمم. وای نمیدونی ریحانه! فیزیک فوق العاده است! کم مانده از شنیدن کلمه‌ی فیزیک حالم بد شود اما به علاقه اس احترام می گذارم. از جا بلند می شوم و به اتاق لیلا که حالا تبدیل به اتاق مهمان شده می روم. محمد حسین دستش را دور گردن مرتضی حلقه کرده و زینب هم از سر و کولش بالا می رود‌. از پشت سرشان می روم و زینب را بغل می گیرم. زینب جیغ می کشد و با شادی خودش را به من می چسباند. مرتضی کلی با بچه ها بازی می کند تا این که خسته می شوند. با خوابیدن آن ها من هم کمی استراحت می کنم و به مرتضی پیشنهاد می دهم: _مرتضی؟ میشه برای نماز مغرب بریم حرم؟ همان طور که میان خواب و بیداری قوطه ور است سر تکان می دهد‌. با خیال راحت چشمانم را می بندم. هنگام غروب، زمانی که خورشید سینه خیز خودش را به کوه ها می رساند، عازم حرم می شویم. دل توی دلم نیست! وقتی برای اولین بار و پس از سه سال دوری نگاهم با گنبد آمیخته می شود، سیل اشک، دیدن را از من دریغ می کند. دست و پاهایم سست می شود. دیگر در حال خود نیستم. دستم را به دیوارهای حرم می گیرم و پیش می روم. میان صحن، نماز مان را به جماعت می خوانیم. بعد از نماز هر چه چشم می چرخانم محمدحسین را نمی بینم. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸