🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت234 مرتضی پتو و تشک می آورد و به هر کس می دهد اما آن ها باز هم یک جا نشسته اند‌. حق دارند... از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفته‌ی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش می برد. پتو را رویش می کشم و بالشت را زیر سرش می گذارم. زینب و محمدحسین هم از بی خوابی حرص شان درآمده و نق می زنند. دلم برایشان می سوزد، آن ها چه گناهی کرده اند؟ باید بهشان برسم‌. دست شان را می گیرم و روی پایم آن قدر تاب شان می دهم که بخوابند. سجاده‌ را رو به قبله پهن می کنم تا اندکی آرامش بگیرم‌. میان نماز گاهی احساساتم زمین می خورد و گریه می کنم. توی قنوت از خدا می خواهم به همگی مان صبر زینبی عنایت کند. سرم را از شرمندگی به پایین می اندازم و از روی خجالت دعا می کنم اگر لایق شهادت و راهی که آقاجان رفته است، خداوند نگاه لطفش را به من بیاندازد. سر از سجاده برمی دارم و غرق در لذت نماز می شوم‌. با افتخاری وصف ناپذیر می گویم: _اشهد ان لااله‌الاالله و اشهد ان محمد الرسول الله و... بعد از نماز احساس می کنم کشتی آرامش بر دریای قلبم پهلو گرفته است. روی سجاده خوابم می برد که احساس گرم شدن می کنم. وقتی چشم باز می کنم، مرتضی را می بینم که رویم پتو می کشد. با دیدن چشمان بیدارم می گوید: _بیدارت کردم؟ ببخشید. خواهش میکنمی به گوشش می رسانم و پتو را بیشتر به خودم می چسبانم. اندکی تا صبح استراحت می کنم که با صدای مادر از خواب بلند می شویم. بهانه های مادر شروع شده است و میخواهد به قبرستان برویم. تازه اندکی از سپیده‌ی صبح بالا آمده و آفتاب دامنش را همه جا پهن نکرده است‌. بالای سر بچه ها نشسته ام و بهشان خیره نگاه می کنم. دستی به سر هر دوشان می کشم و ذوق مادرانه ای زیر پوستم می دود. سفره‌ی صبحانه هم پهن می شود اما کسی میل به غذا ندارد. مادر لباس سیاه می پوشد و دم در خانه می نشیند. به خاطر دل مادر، مانتوی سیاه به تن می کنم هرچند که فکر میکنم آقاجان راضی نیست. بچه ها را به همسایه می سپارم و جلوتر من و مرتضی راهی می شویم. سنگ قبر را می گیریم و مرتضی وسایل لازم برای نصبش را آورده است. شاگرد، پیرمرد سنگ فروش هم با ما می آید‌. جمله‌ی امام را می خوانم که با خط سفید در دل سنگ حک شده. امیدوارم هر آن کس با خواندن این جمله آن را میان دلش حک کند. ماشین آقا محسن بعد از ما می ایستد‌. دست هایم شروع به لرزیدن می کنند. مدام نفس می کشم تا بر خود چیره شوم اما فایده ندارد! بغض هر لحظه جایش را در گلویم بیشتر می کند. نمی دانم آن آرامش به کجا فرار کرد! فقط این را می دانم که قلبم بی تاب آقاجان است. نمی دانم طاقت می آورم خاک مزارش را ببینم؟ امیدوارم وقتی که قبرش را در آغوش می گیرم در همان جا دیگر نباشم. باز دلم شور بچه ها را می زند و گیر دنیا می شود. ثانیه ها کند حرکت می کنند و با حرکت شان لحظه به لحظه دلتنگی مان را سر می برند‌. یک قدم به جلو برمی دارم و با نگاهم صد قدم به عقب، تا ببینم حال مادر چطور است. انگار هنوز باورش نشده که دیگر سید مجتبی نیست که در گوشش از خدا زمزمه کند. دیگر کسی نیست که غرغرهای زهرا خانم را با یک لبخند بشوید و ببرد. مرتضی جلوتر از همه حرکت می کند. گاهی متوجه می شوم زیر چشمی مرا می پاید. از میان قبرها می گذرم و با دیدن هر نشانی قلبم می ایستد و با خواندن نام غریبه ای دوباره قلبم به تالاپ و تلوپ می افتد. گاهی مرتضی در برداشتن گام تعلل می کند که باعث می شود نفسم بگیرد که الان است خاک آقاجان را ببینم. تمام انتظار ها با ایستادن مرتضی به سر می رسد. همگی بهم نگاه می اندازیم که مادر پیش می آید‌. با بهت به مرتضی خیره می شود و می پرسد: _قبر سید کجاست؟ میان دو مزار خاکی می ایستد و خوب کندوکاو می کند. وقتی جوابی نمی یابد؛ اشاره می کند: _اینه؟ یا نه... اونه؟ مرتضی به شاگرد پیرمرد می گوید سنگ را با احتیاط زمین بگذارد. به قبری اشاره می کند و با لرزش شانه هایش همگی مان مایوس می شویم. مادر چادرش را جلوی صورتش می گیرد و به آرامی کنار خروارها خاک می نشیند. دستی به خاک ها می کشد و سنگ ها را از روی قبر دور می کند. 🍁نویسنده‌ مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸