🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت255
صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم می پیچد.
بعد از سلام و احوال پرسی خبر عروسی دایی را می دهم که می گوید:
_آره، داییت دیروز خبر داد.
خانم جان هم اینجاست و فهمید.
کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسم شون.
هومی می گویم و ادامه می دهد:
_لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه!
میگه این کیه که دل دایی رو برده!
والا منم فکر نمی کردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر می کردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده!
از حرفش به خنده می افتم و تایید می کنم.
طرح لباسم را برایش می گویم و او هم می گوید خوب است.
بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمی گردانم.
روزمرگی هایم زود گذر می کنند و عصر صدای در بلند می شود.
محمد حسین دوان دوان از پله ها می می پَرَد و در را باز می کند.
_مامان... دایی کارت داره!
چادرم را از روی جا لباسی دم در برمی دارم.
دستم را به نرده ها می گیرم. دو طرف چادر را بهم می چسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف می کنم.
دستش را به علامت نه تکان می دهد و کارتی را جلویم می گیرد.
به اسم پشت کارت نگاه نمی کنم. گوشه چشمی به دایی نشان می دهم و می گویم:
_چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم!
سرش را تکان می دهد و همراه با خنده ای ملیح جواب می دهد:
_پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه!
پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم.
کارت را برمی گردانم و کلمهی آقای غیاثی با بانو را می بینم.
_ممنون... بیا داخل!
به ماشین اشاره می کند و می گوید:
_وقت می بود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره!
باشه ای می گویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمی دارم.
همان طور که به طرف ماشینش می رود، حرفی که یادم می آید می گویم:
_برای کمک بیام خونه؟
از دور صدایش را بلند می کند.
_نه! با دوتا بچه اذیت میشی.
دنبال حرفش را نمی گیرم.
معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت.
کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشردهی عروسی به آن اضافه شده.
شام بچه ها را می دهم و برایشان داستان کوتاهی می خوانم.
بلند می شوم و کارهای دست دوز کت را انجام می دهم.
خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر می شوند و چشمانم را نمی توانم باز نگه دارم.
کت را روی جا لباسی آویزان می کنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو می گذارم.
بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا می کشم و از خستگی بیهوش می شود.
ظهر بعد از نماز قابلمهی غذا را برمی دارم و با بچه ها به خانهی دایی می رویم.
مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا می رود.
با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها می کنند.
دایی کارتون ها را بهم می چسابند و رویش پتو پهن می کند.
سفره را رویش می گذارم و برای هر کس غذا جا می کنم.
دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت می کنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا می کشد و چسب زخم را به دایی نشان می دهد.
مونا تشکر می کند و می گوید واقعا غافلگیر شده!
بعد از ناهار من هم لباس کهنه می پوشم و داخل کابینت ها را دستمال می کشم.
دایی فرش ها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ می شوید.
تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم.
زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است.
دایی ما را به خانه می رساند و بعد مونا را می رساند.
روزها به سرعت می گذرد. خانهی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم.
خانه به سلیقهی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید می گذرانم.
چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ می زنم و دعوت دایی را به گوش شان می رسانم.
آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول می کنند.
چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند. حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام.
چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانهی ما می آیند.
لیلا از لباسم تعریف می کند و باورش نمی شود خودم دوخته ام.
صبح عروسی همه درگیر اند.
مراسم در خانهی مادر عروس است و مردها در خانهی همسایه شان دعوت اند.
محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند.
میوه ها را از توی سبد داخل حوض می ریزم و با چند خانمی که نمی شناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم می کنند.
تا ظهر مقدمات شام آماده شده است.
خیالم که راحت می شود می روم یک سر به خانه بزنم.
محمد حسین و زینب را با مهمان ها تنها گذاشته ام.
مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمهی پر از آبگوشت را به دستم می دهد.
تشکر می کنم و برادر عروس مرا می رساند.
🍁نویسندهمبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸