🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت289 لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوار تر می کند. _بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچ وقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه می کنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب. لب های داغش پیشانی ام می بوسد. آهسته چشم می بندم و وقتی چشم باز می کنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته. خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون می دهد و عاشقانه زیر گوش هایم زمزمه می کند: _هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم! و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا می گیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میان مان زبانه می کشید و بی توجه به سردی هوا از دل مان سخن به زبان می آوردیم. تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمی دانم چرا خوابم نمی برد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان می خورد. آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمی دارم و خیلی آهسته لباس هایش را داخل می چینم. می دانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و می رود اما این بار من نمی گذارم. کلی خوراکی لا به لای ساکش می گذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلی ها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمی رسد. می گویم این ها را که برایش بگذارم هم به بقیه می دهد و هم خودش در کنارشان می خورد. گوشه‌ی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب می روم. با احساس سنگینی روی خودم چشم باز می کنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی می زند و خورشید بالا نیامده. _بیدارت کردم! ببخشید. چشمانم را مالش می دهم و می گویم نه، میخواستم بیدار بشم. ساک آماده اش را دم در می بیند. زیپش را که باز می کند متعجب می شوم. قبل این که چیزی بگوید خودم می گویم: _نه نیاری دیگه! چهارتا نخد و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات. قبول می کند و می رود دوش بگیرد. حوله اش را روی در می گذارم و چای دم می کنم و توی فلاسک می ریزم. نوای اذان صبح در فضا می پیچد. قبل از این که از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام. داخل اتاق می رود و لباس های نظامی اش را به تن می کند. قامتش در این لباس ها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم می چرخم و لبخند می زنم. نمازش را می خواند و من به تماشایش می ایستم. می داند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمی کند. بوسه ای آرام به گونه هایشان می زند و ازشان فاصله می گیرد. ساکش را برمی دارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری می کند و من و بچه ها را به خدا می سپارد. با یادآوری کاسه‌ی آب و قرآن صبر کن صبر کن می گوید. از زیر سینی چند باری رد می شود و آن را می بوسد. تا دم در همراهی اش می کند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور می دهد و آهسته می گوید که آمدم آمدم. _دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه. چشمی می گویم. لبخندش پر رنگ می شود و همان طور که از در فاصله می گیرد، می گوید:" در امون خدا!" دستم را بالا می آورم و لب می زنم:" خدانگهدارت." آب را پشت سرش می ریزم و به ماشین خیره می شوم‌. کاسه و سینی را روی پله دوم می گذارم و در خنکای اول صبح می نشینم. اندکی در احوالات دیشب سیر می کنم و با یادآوری شوخی ها و ابراز علاقه اش می خندم. تصمیم می گیرم قبل از این که بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم. چادرم را جلوی آینه مرتب می کنم و گالنی را برمی دارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور می کنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم می خورد. خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم. صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا می کنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند. از گرمای خورشید یخ دستانم باز می شود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم می رسانم و چادرم را جلوی صورتم می گیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور می زند. می دانم با دیدن تنهایی خود زهره شان می ترکد. گالن را به دست مرد می دهم و بوی نفت مشامم را می آزارد. گالن را برمی دارم و نفر بعدی پیش می رود. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸