🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت300 دکتر پارچه را می بندد و من هم که دلم برایش می سوزد و چون طاقت دیدن این صحنه را ندارم نگاهم را می قاپم. دکتر متوجه حالات من می شود و با حرف هایش هم من و هم مرتضی را از نگرانی در می آورد: _نگران نباشین. این چشم ها یکم که بسته باشن خوب میشن. علاج کار فقط یه استراحته و همین! پاش هم خوبه بعد عمل همینجوری بهبود داره پیدا میکنه. آهسته روی شانه مرتضی می گذارد و با غرور می گوید:" چند وقت دیگه روی پای خود راه میری پهلوون!" دلم برای آن روز می رود. تا آن روز سختی های زیادی در پیش است. همان شب متوجه این سختی ها می شود. گاهی پایش خارش می گیرد و نمیتوان با زخم کار کرد. این کاری نکردن بدجور اذیتم می کند. فقط دست به دعا برداشته ام تا فرجی شود. تمام شب بالای سرش بودم و دستم در میان دستش بود تا کمی اینگونه آرام بگیرد. نزدیکی های سحر خوابم می برد اما طولی نمی کشد که با نوای اذان چشم باز می کنم. آهسته دستم را از دستش بیرون می کشم و به وضوخانه می روم. بعد از گرفتن وضو سریع نماز می خوانم و به اتاق برمی گردم. چشمانم خواب آلود است و با چوب کبریت فقط می توانم آنها را باز بگذارم. با تمام این ها مرتضی را بیدار می کنم و کمکش می کنم تا تیمم کند. وقتی که سجده می خواهد کند مهر روی پیشانی اش می گذارم. بعد از نماز می گوید برایم قرآن بخوان. قرآن جیبی ام را از توی کیف بیرون می آورم و خیلی ساده از آیه اول سوره‌ی یس برایش میخوانم. من می خوانم و کیفش را هر دو می بریم. ترکشی که به پایش اصابت کرده درست در مچ پایش نشسته و مچ را متلاشی کرده است. چند هفته ای مهمان بیمارستان هستیم. پرستار ها دیگر من و مرتضی را خوب می شناسند. گاهی که من نباشم از او می پرسند ریحانه سادات کجاست؟ یکی از بیماران در همان بخش، زنی است به نام منیژه. منیژه خانم در کهنسالی به سر می برد و نزدیک هشتاد سالش است. تمام بچه هایش هم یا خارج هستند و یا هم اگر هستند خیلی کم به مادر پیرشان سر می زنند. گاهی که مرتضی خواب است به او سر می زنم و حالش را جویا می شوم. از بس دراز کشیده زخم بستر گرفته است. خیلی دلم به حالش می سوزد. گاهی با خودم می گویم چقدر انسان ها بی مهر می شوند که حتی یک سر هم به مادر شان نمی زنند! مادری که نه ماه آنها را در شکمش پروراند و دو سال از شیره‌ی جانش به آن ها نوشاند. مادری که تمام عمر و آرامشش را فدای قرار بچه هایش کرد! آیا درست است محبت چنین مادری را با بی مهری جواب داد؟ دستمالی را نم دار می کنم و روی دست و پایش می کشم تا مرطوب شود. پیرزن کمتر می تواند حرف بزند. وقتی برایش از پدرم می گویم چشمانش پر از اشک می شود و گریه می کند. زن با محبت و صبوری است. او را مثل خانم جان دوست می دارم و تا جایی که وقت دارم و میتوانم سعی می کنم در کنارش باشم. یک روز که برای سر زدن به او می آیم می بینم دورش را پرستار و دکتر گرفته اند. زن بیچاره سکته‌ی مغزی می کند ودرجا میمیرد. خیلی دلم برایش می سوزد. چهره‌ی پر چین و چروک و دستان گرمش از خاطرم نمی رود. وقتی که خبر فوتش را به فرزندانش می رسانند تنها از پنج فرزند یکی می آید و کار های کفن و دفن را انجام می دهد. خیلی دوست داشتم جلو بروم و به پسرش بگویم که مادرتان چشمش به در خشک شد تا یک بار پیش از مرگ به سراغش بروید اما... اما مطمئن نیستم بتوانم خودم را کنترل کنم چون واقعا حالم گرفته می شود وقتی با چنین بی مهری هایی مواجه می شوم. نماز لیله الدفن را برای منیژه خانم خواندم و به همراه مرتضی برایش زیارت عاشورا و سوره‌ی الرحمن می خوانیم. مرتضی را بخاطر مچ پایش شش بار عمل کردند اما ترکش کار خودش را کرده بود. یک روز که به مادر زنگ می زنم از او میخواهم به حرم برود و برای مرتضی از آقا شفا بخواهد. خودم و مرتضی هم از راه دور به آقا متوسل می شویم. در این مدت بارها بچه ها را به دیدن مرتضی می آورم. آن روز ساعت ملاقات کمیل، مونا و بچه ها آمده بودند تا مرتضی را قبل از عمل ببینند. دکتر می گفت این بار اگر اتفاقی نیافتد و تاثیری در مچ دیده نشود ممکن است دیگر نتواند برای همیشه مچ پایش رل تکان دهد. خیلی دلم گرفته بود اما سعی می کردم خودم را جلوی مرتضی خوب جلوه دهم. از طرفی دیدن بچه ها و ابراز علاقه شان به من و مرتضی باعث می شود کمتر به آن موضوع فکر کنم. خیلی از دایی عذر خواهی می کنم که او و مونا را به زحمت انداخته ام. شاید سر جمع دو شب در کنارشان بوده ام و آن دو شب هم از فکر مرتضی پلک روی پلک نگذاشتم. دایی و مونا از شیرین زبانی و حرف گوش کنی بچه ها تعریف می کنند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸