🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تلنگر شهید 💗
قسمت3
هه...
بعد اون گندی که زده توقع داره ببخشمش؟
خیلی پرو دختره...
همین موقع چراغ سبز شد و راه افتادم...
گوشیمو هم گذاشتم تو جیبم...
کلا از کیف خوشم نمیومد...
بالاخره رسیدم دانشگاه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم...
فرید جلو در منتظرم بود.
پسره اکبیری...
ببین به خاطرش چه شایعه ای ساخته شد.
بدون توجه به او رفتم تو...
اومد دنبالم...
-دنیا خواهش میکنم به حرفام گوش کن
- من هیچ حرفی با تو ندارم..
-خوب تقصیر من چیه؟
از کجا میدونستم...
اون دختره میخواد بیاد تو دانشگاه بگه
برگشتم طرفش و با لحن طلبکاری گفتم
مثل اینکه تو باورت شده باهات دوستم؟
-نه ولی این شایعه جا افتاده
باید با هم درستش کنیم
-منم میخوام درستش کنم بعد کلاس...
بعد زدن این حرف رفتم توی کلاس نشستم صندلی کنار نرگس...
-سلام دنیا بانو چه عجب ما شما رو دیدیم
-این دیگه مشکل شماست
عزیزم که من به این گندگی رو نمیبینی
-لوس نشو یالا بگو ببینم
قضیه این حرفایی که بچه ها میگن چیه؟
-دو هفته پیش فرید اومد پیش من و واسه تولدش دعوتم کرد رستوران منم که بیکار بودم از خدا خواسته قبول کردم...
رفتم دیدم فرید تنها نشسته...
رفتم پیشش گفتم چرا بقیه نیومدن؟
گفت یه مهمونی دو نفره گرفته
و فقط خودم و خودشیم خلاصه شام خوردیم و کادوش رو دادم نگو حالاسمانه ما رو دیده و اومده به همه گفته ما با هم دوستیم...
من تا حالا با خیلیا دوست بودم و اصلا با این قضیه مخالف نیستم ولی خوش ندارم کسی حرف دروغی درباره ام بزنه...
ورود استاد به کلاس فرصت حرف رو از هر دومون گرفت...
صاف نشستم سرجام و به سخنان گوهر بار استاد جعفری گوش کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸