🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تلنگر شهید💗
قسمت24
با صدای نرگس دست از خوردن کشیدم.
-دنیا میگم چیزه
-چیه؟
-واسم خاستگار اومده...
لبخند اومد رو لبم...
فکر کن نرگس ازدواج کنه...
بد بخت پسره...
لبخندم تبدیل به قهقه شده بود.
-حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
-کنایه نزن
-وا من کجا کنایه زدم؟
-والا تو همیسه میگفتی داماد بدبخت،
خوب حالا اینارو بیخی اگه گفتی پسره کیه؟
کمی فکر کردم...
آخرین دوست پسرش که رفت خارج و هیچ وقت هم بر نمیگرده...
عاشق کسی هم که نبود.
-نمی دونم کی؟
-فرید.
با حیرت گفتم
-دروغ؟
در حالی که لقمه رو تو دهنش میذاشت گفت
-جون تو
-خوب حاال میخوای قبول کنی؟
چشماشو دوخت تو چشمام...
تو نگاهش سردرگمی بیداد میکرد.
-نمیدونم گیج شدم مامان بابا میگن قبول کن
-ولی چی؟
فرید که پسر خوبیه...
-خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد...
پریدم وسط حرفش..
-توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت.
-یعنی تو هم میگی قبول کنم؟
-آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه.
-اون که بله.
➖
➖
توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تا پسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر از پشت سرم شنیدم.
-آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟
برگشتم به سمتش ولی با دیدن سر و وضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم و یک قدم به عقب رفتم.
لباسای کهنه و پاره...
صورت و داستاش پر از چرک ...
موهاش به هم ریخته بود...
دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم...
دویدم و از اون مرده دور شدم.
-سلام
تو کجا بودی؟
-چیزی شده؟
-هیچی نشده فقط داشتم میمردم از ترس
لبخندی زد
-خوب ببخشید....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸