🔻🔻🔻
#خاطراٺ_ماندگـــــار
🔹من در خواب دیدم که با بچهها به شهر مهران، به تماشای خانهٔ ویران شدهای رفتهایم
🔸ناگهان من به داوود گفتم: آنها چه کسانی هستند که این طرف میآیند👥👥
🔹داوود فریاد زد: 🗣 عراقیها هستند و یک سرهنگ هم آنها را همراهی میکند داوود گفت: فرهاد بزن، همگی آنها را با تیر بزن 🔫
🔹من به طرف عراقیها شلیک کردم و چند نفری را از پای درآوردم؛ ناگهان متوجه شدم یک وسیله نقلیه 🚌 که در خاطرم نیست چه بود🤔 به طرف من و داوود میآید
🔸دو سرباز عراقی👥 پیاده شدند، یکی از دو سرباز را با تیر زدم🔫 ولی یکی از آنها به پشت بام خانه ویران شدهای که ما در داخل آن بودیم فرار کرد
🔹من به داوود گفتم: فقط سه تیر باقی مانده است، که ناگهان آن عراقی که در پشت بام بود به پایین نگاه کرد.
🔸داوود به من گفت: بزن و من شلیک کردم و گفتم: داوود تیرها تمام شده است😳
🔹بالاخره ما به دست عراقیها افتادیم و آنها دست و پای من و داوود را بستند⛓ پیش روی ما یک نارنجک کشیده💣 و از اطاق خارج شدند
🔸من و داوود شروع به اشهد گفتن🍃✨ خود کردیم ولی نارنجک عمل نکرد، نارنجک دوم را آوردند ولی باز هم عمل نکرد😳
🔹عراقیها برگشتند و به روی ما اسلحه کشیدند ولی تیرهایشان عمل نکرد در همین حال بود که یکی از عراقی ها فریاد زد: 🗣
🔸فرار کنید، فرماندهٔ آنها آمد؛ همه فرار کردند
🔻من و داوود مشاهده کردیم، شخصی که از بس نورانـــ✨ــی بود، قابل دیدن نبود به اطاق آمد و دست و پای ما را باز کرد از خواب بیدار شدم و شروع کردم به فرستادن صلوات📿
💢واقعا که چه خواب عجیبی بود🌹🍃
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صـــــل_علـــــي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣
@shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯