شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهـــــــل و هشتم ۴۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💞 و نهم ۴۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن❗️ تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو.😐 پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه⁉️ – بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.  نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا..✨ مادرم چشمهایش 👀 را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید.👌 در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید.💝 سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند😏 می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه. حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.💞👏  حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستند.✨ فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند.😘 از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی❗️” سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی.❤️ خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام❗️ با خجالت ریز می خندم☺️ – ممنون آقا. شما هم خیلی… خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم❗️ نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند. – بسم الله الرحمن الرحیم…✨ هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم.💞 “دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا از تو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…”❤️ با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم. “مگر جشن از این ساده تر می شد⁉️ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.”👌 به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم❓ به چهره پدر و مادرم نگاه 👀 می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان. و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله❗️ دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم.😁 شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان.🍬 نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی❗️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💖✨💖 🍃🌹↬ @shahidane1