eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ⚽️ توپ را در دستش گرفت، آمد بزند که صدائی آمد؛ ✨ #الله_اکبر ندای #اذان_ظهر بود. ⚽️ توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند #اذان گفت. ⚡️در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه. 🔻او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.👌 #شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃 #سلام_بر_ابراهیم #هادی_دلها •۰┈••✾✨💖✨✾••┈۰• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🔸 در محضـــر #شهیـــد.... ✍ حمیدآقا بیشتـر با #دستـش بعد از نمـاز #تسبیحـات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این رو ازشون مےپرسیدم ڪه چرا ❓ 🌼 مےگفتن بنـدهـای انگشتـام رو فشار میدم تا #یـادشـون بمونه و اون دنیـا برام #گواهی بدن ڪه با این دست ذڪر خدا رو گفتم. #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات •┈••✾✨🌼✨✾••┈• 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و هفتم ۴۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سجاد ک
💞 و هشتم ۴۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن❓ به چشمانت👀 نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات❓ – چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…🌹 حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی. – حالا بخند تا …☺️ صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.😔 چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش🛍 را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید❗️ و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…🌸 مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی. – راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…💞 پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه❓ – عقد دائم….😳 این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ❓ – چرا چرا. الآن توضیح می دم که… باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…💔 بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد. می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده❗️ لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان!☺️ من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من… مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته. و بعد به جمع نگاه 👀 می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست. زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید. تو می خندی 😁 و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم. پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه❓ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید❓ پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.😳 – می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها❕قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که… مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه❗️ – بله خب با رضایت خودشه. پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.🤔 حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه⁉️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨💖✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌸 🔴 نامه‌ای عجیب از #شهید_"سید_مجتبی_میر_غفاری" که ۳۰ سال پس از شهادت به خانواده‌اش رسید. در بخشهایی از این نامه آمده است: ﷽ ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 🔸وقتی در شلمچه با دشمن نبرد می‌کردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی کربلا می‌آید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکه‌ای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن اباعبدالله الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم. 🔻آری مادر، آری #مادر_شهید مجتبی و ای مادران و همسران #شهدا، این است مقام #شهیدان. 🔸مادر ماها پشت سر سرور شهیدان نماز می‌خوانیم، هنوز باور ندارم چه می‌بینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچه‌های فلاح به من خوش‌آمد می‌گویند، همه بچه‌ها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچه‌ها جویای حال خانواده‌شان بودند... 🔻مادر حال می‌فهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بی‌جانی بیش نبوده‌ام... #روح_الله_طالبی_اقدم🌹🍃 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات #صبوری_دل_مادران_شهدا_صلوات ┅══✼✨❉✨❉✨✼══┅ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 💔 باز پنجشنبه و دلتنگی های من #شهیـد ڪه شوے یڪبار #شهیـد میشوے #مـادر_شهیـد ڪه باشے صد بار و #مـادر_شهیـد_مفقودالاثر ڪه باشے هر ثانیـہ #نثار_روح_آسمونیشون_صلوات ۰۰─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─۰۰ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 💠 شخصیت متفاوت و خاصی داشت گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد می گفتیم: مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر❗️ می گفت: حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است قصد ظاهرسازی نداشت واقعا به این کارها علاقه ای نداشت‼ ️ حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می آمدند، به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت🙁 می گفتیم: تو به منطقه تسلط داری بهتر است بمانی و راهنمایی کنی می گفت: دوستان عراقی هستند.. آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند 🔻#هیچ_وقت این روحیاتش را درک نکردیم‼ ️ #شهید_مرتضی_حسین_پور🌹? #فرمانده_شهید_حججی #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات ─┅═✨🌹🌿🌹✨═┅─ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی و نه برای راحتی شخصی میخواهم... بلڪه ازآنجا ڪه شهادت در رأس قله #ڪمالات است آن رامیخواهم... #شهید_حجت_الله_رحیمی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌸 💠گاهی وقت ها یکی میاد توی زندگیت و میشه تموم_زندگیت 💠مثل تو که آمدی و شدی تمام_زندگی_ما مدافــــ🔻حــــرمـ🔻ــــع #شهید_دهقانی🌹🍃 ┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#یــــــادش_بخیــــــــــر🌹 شــــماره ــ (1) ــــــــــــــــــــــــــــ داشتن اهداف بلند و آرمان
🌹 《شمــــــــــاره2⃣》 ـ……………………………… 🌸اون سالی که این شعر رو روی چوب نوشتی و بهم هدیه کردی معنیش رو درک نکردم‌ . ولی الان که برمیگردم و به این چند سال اخیر نگاه میکنم میبینم واقعا مثل موج همیشه درحال تلاطم بودی ، برای و برای ....‌ و اون روز توی معراج مثل موجی که به ساحل رسیده باشه آروم خوابیده بودی... . دلتنگ ...‌ (خاطره از خواهر شهید لطفی نیاسر) 🌹دست خط شهید لطفی 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
Shab08Moharram1394[04].mp3
4.97M
🎙 #قطعه_صوتی 🌷 دوباره دلتنگی دوباره حسرت دوباره آه با نوای حاج امیر عباسی #شب_زیارتی_امام_حسین_ع❤️❤️ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(4⃣1⃣) 🍃🍃🌹 #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 «ما راه کربلا را با خون خود
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(5⃣1⃣) 🍃🍃🌹 💠 شب جمعه به عشق مداح باصفای جبهه ها فاتح القلوب بسیجی ها جانباز گمنام و بی ادعا شیر میدان های نبرد از جبهه ها تا فتنه ها ━━━━━💠🌸💠━━━━━ 👈 مداح دلسوخته و شیدایی #امام_حسین (ع) #شهید_آقا_مجید_سیب_سرخی🌹🍃 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_سی و نهم ۳۹ 👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》 ــــــــــــــ
🔻 ۴۰ 👈این داستان⇦《 غذای مهران 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎 مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...😠 - مامان، من ادا در نمیارم ... ۱۴ سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه🔥 ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت💔 ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...😔 - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...😧 - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا✨ ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...💫 قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ✨... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...😱 - گوساله 🐮... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...😡 اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا✨ برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...👌 مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی👀 به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🌸 🍃🌹↬ @shahidane1