💠💠🌹💠💠
به عشق شیر سامرا
افتخار حزب الله
خار چشم منافقین و کفار
فاتح لانه فتنه
فدایی نهضت روح الله
بسیجی امام خامنه ای
شهید مبارزه با داعش داخلی و خارجی
شهیدی که تا آخرین گلوله تفنگش جنگید
مبارزه تا آخرین نفس
ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ
🔻مــدافــع حــــرم🔻
#شهیـــدمهــدےنــوروزے🌹🍃
《❣سالروزشهادت❣》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
💠💠🌹💠💠 به عشق شیر سامرا افتخار حزب الله خار چشم منافقین و کفار فاتح لانه فتنه فدایی نهضت روح الله بسی
🔺🔺🔺
#ادامــــــه....
#متولد_نهضت_امام_روح_الله بود، ۱۵ خرداد ۶۱ به دنیا آمد...
♦️⇦شاید باور کردنش سخت باشد ولی در شش سالگی به طور پنهانی پشت وانت دایی اش پنهان شد و به #منطقه_عملیاتی رفت😳
♦️⇦اصلا این بشر از هیچ چیز و هیچ کس جز #خدا نمی ترسید، شجاعت محض بود، شیعه واقعی #امیرالمومنین (ع) بود👌
♦️⇦در کرمانشاه با قاچاقچی های اسلحه درگیر می شد، در زاهدان و کردستان کلی ماموریت سنگین انجام داد، در #فتنه_ننگین_۸۸ منافقین و ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشتند، اگر روز عاشورای ۸۸ آقا مهدی و رفقایش به میدان نمی آمدند، فضاحت آن روز صد برابر بیشتر می شد🌸👌
❤️⇦در #سامرا و اطرافش هر کجا کار نیروهای مقاومت به مشکل بر می خورد و کار گره می خورد؛ شیر سامرا به میدان می رفت و خط شکنی می کرد، لقب شیر سامرا را قبل از شهادت به او داده بودند
حماسه آخرش عاشورایی بود، حتی زمانی که تیر خورده بود و غرق به خونش بود باز تیراندازی می کرد و تا شلیک #آخرین_گلوله_اش مقاومت کرد
روز آخر پیراهن مشکی پوشیده بود و وصیت کرده بود بعد از #شهادت آن پیراهن را داخل قبرش بگذارند...
▓⇦اگر مهدی نوروزی شیر سامرا شد به خاطر این بود که پدری داشت که #لقمه_حلال به او داده بود و شیر زنی مادرش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید #سجده شکر کرد👌
🌹⇦آقا مهدی راهت را با قوت ادامه می دهیم، یعنی همانطور که با داعش خارجی می جنگیم، حواسمان به داخل نیز هست، اگر کفتارها دوباره از لانه فتنه بیرون آمدند، امانشان نمی دهیم و روی سرشان آوار می شویم❣...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻مــــــدافــــــع حــــــــرم🔻
#شهیــدمهــــدی_نــوروزی💔🍃
*(ســــــــالــــروزشهــــــادت)*
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⚽️ توپ را در دستش گرفت، آمد بزند که صدائی آمد؛
✨ #الله_اکبر
ندای #اذان_ظهر بود.
⚽️ توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند #اذان گفت.
⚡️در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
🔻او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.👌
#شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃
#سلام_بر_ابراهیم
#هادی_دلها
•۰┈••✾✨💖✨✾••┈۰•
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔸 در محضـــر #شهیـــد....
✍ حمیدآقا بیشتـر با #دستـش بعد از نمـاز #تسبیحـات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این رو ازشون مےپرسیدم ڪه چرا ❓
🌼 مےگفتن بنـدهـای انگشتـام رو فشار میدم تا #یـادشـون بمونه و اون دنیـا برام #گواهی بدن ڪه با این دست ذڪر خدا رو گفتم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
•┈••✾✨🌼✨✾••┈•
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و هفتم ۴۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سجاد ک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهـــــــل و هشتم ۴۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن❓
به چشمانت👀 نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات❓
– چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…🌹
حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی.
– حالا بخند تا …☺️
صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.😔
چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش🛍 را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید❗️
و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…🌸
مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی.
– راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…💞
پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه❓
– عقد دائم….😳
این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ❓
– چرا چرا. الآن توضیح می دم که…
باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…💔
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد.
می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده❗️
لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان!☺️ من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من…
مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته.
و بعد به جمع نگاه 👀 می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست.
زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید.
تو می خندی 😁 و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم.
پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه❓
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید❓
پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.😳
– می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها❕قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که…
مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه❗️
– بله خب با رضایت خودشه.
پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.🤔
حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه⁉️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💖✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌸
🔴 نامهای عجیب از #شهید_"سید_مجتبی_میر_غفاری"
که ۳۰ سال پس از شهادت به خانوادهاش رسید.
در بخشهایی از این نامه آمده است:
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔸وقتی در شلمچه با دشمن نبرد میکردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی کربلا میآید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکهای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن اباعبدالله الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم.
🔻آری مادر، آری #مادر_شهید مجتبی و ای مادران و همسران #شهدا، این است مقام #شهیدان.
🔸مادر ماها پشت سر سرور شهیدان نماز میخوانیم، هنوز باور ندارم چه میبینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچههای فلاح به من خوشآمد میگویند، همه بچهها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچهها جویای حال خانوادهشان بودند...
🔻مادر حال میفهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بیجانی بیش نبودهام...
#روح_الله_طالبی_اقدم🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#صبوری_دل_مادران_شهدا_صلوات
┅══✼✨❉✨❉✨✼══┅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💠 شخصیت متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد
می گفتیم: مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر❗️
می گفت: حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است
قصد ظاهرسازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت‼ ️
حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می آمدند، به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم: تو به منطقه تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی
می گفت: دوستان عراقی هستند..
آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند
🔻#هیچ_وقت این روحیاتش را درک نکردیم‼ ️
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌹?
#فرمانده_شهید_حججی
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
─┅═✨🌹🌿🌹✨═┅─
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#یــــــادش_بخیــــــــــر🌹 شــــماره ــ (1) ــــــــــــــــــــــــــــ داشتن اهداف بلند و آرمان
#یــــــادش_بخیــــــر🌹
《شمــــــــــاره2⃣》
ـ………………………………
🌸اون سالی که این شعر رو روی چوب نوشتی و بهم هدیه کردی معنیش رو درک نکردم . ولی الان که برمیگردم و به این چند سال اخیر نگاه میکنم میبینم واقعا مثل موج همیشه درحال تلاطم بودی #برای_خدا ، برای #اسلام و برای #ولایت ....
و اون روز توی معراج مثل موجی که به ساحل رسیده باشه آروم خوابیده بودی...
#دلتنگتم . دلتنگ ...
(خاطره از خواهر شهید لطفی نیاسر)
🌹دست خط شهید لطفی 🌹
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
Shab08Moharram1394[04].mp3
4.97M
🎙 #قطعه_صوتی
🌷 دوباره دلتنگی دوباره حسرت دوباره آه
با نوای حاج امیر عباسی
#شب_زیارتی_امام_حسین_ع❤️❤️
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(4⃣1⃣) 🍃🍃🌹 #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 «ما راه کربلا را با خون خود
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(5⃣1⃣)
🍃🍃🌹
💠 شب جمعه به عشق
مداح باصفای جبهه ها
فاتح القلوب بسیجی ها
جانباز گمنام و بی ادعا
شیر میدان های نبرد
از جبهه ها تا فتنه ها
━━━━━💠🌸💠━━━━━
👈 مداح دلسوخته و شیدایی #امام_حسین (ع)
#شهید_آقا_مجید_سیب_سرخی🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_سی و نهم ۳۹ 👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهلــــم ۴۰
👈این داستان⇦《 غذای مهران 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎 مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...😠
- مامان، من ادا در نمیارم ... ۱۴ سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه🔥 ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت💔 ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...😔
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...😧
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا✨ ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...💫
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ✨... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...😱
- گوساله 🐮... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...😡
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا✨ برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...👌
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی👀 به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#وصیتنــــــــامه⇩🔻⇩
👈«به تاریخ ۵/۱۰/۹۴ ساعت ۲۳ و نیم شب، چند سطری وصیت نامه مینویسم، علی وار زیستن و علی وار زندگی کردن را و حسین وار زیستن و حسین وار زندگی کردن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم.❣
#شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استکبار جامعه را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست، این ها سد راه اسلام شده اند و باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود.
🌸مادر جان و پدر جان شما را قسم می دهم که اگر به خاطر من گریه کنید اصلا از شما راضی نخواهم بود، زینب وار و علی وار زندگی نمایید و مرا به خدا بسپارید».🌼
#اللهم_الرزقنا_شهاده_فی_سبیلک❣
🔻مــــدافــــع حــــــرم🔻
#شهیــدعلیــــرضامــرادی💔🍃
《ســــالــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
《مردی که به دنبال #شهدا میگشت #شهیــــد_شــد》
═══✼🍃🌹🍃✼═══
♻️ #شهید_فرزاد_زنگنه از اعضای قدیمی گروه جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح بود که سالها در پی یافتن دوستان #شهیدش بود تا مادری را از چشم انتظاری دربیاورد که سرانجام خود نیز #شهید شد.
#شهید_زنگنه در جریان عملیات برون مرزی در کردستان عراق در محدوده جبل مروارید بر اثر #انفجار_بمب کنترل از راه دور تروریستهای داعش به #شهادت رسید.❣
#شهیــد_فرزاد_زنگنــــــه🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔻به وسایل #بیتالمال دست نزنید🔻
─┅═✨🌹✨═┅─
✍ پشت یک برگه موارد بدهیاش نوشته شده است. تأکید داشت به وسایل #بیتالمال دست نزنید و خودش هم دست نمیزد. اما با اینحال برای اطمینان وجهی را به این موضوع اختصاص داده بود.
▫️خودش نماز و روزههایش را بهجا آورده اما این ۳۰ روز نماز قضا که نوشته مربوط به یکی از دوستانش است که در سانحهی تصادف فوت کرده است.
مــــدافــــع حــــــرم
#شهید_امیرعلی_محمدیان🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهـــــــل و هشتم ۴۸ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهـــــــل و نهم ۴۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن❗️
تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو.😐
پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه⁉️
– بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.
نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا..✨
مادرم چشمهایش 👀 را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید.👌
در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید.💝
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند😏 می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه.
حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.💞👏
حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستند.✨
فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند.😘
از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی❗️”
سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی.❤️
خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام❗️
با خجالت ریز می خندم☺️
– ممنون آقا. شما هم خیلی…
خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم❗️ نری برا دوستات تعریف کنیا.
هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند.
– بسم الله الرحمن الرحیم…✨
هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم.💞
“دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا از تو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…”❤️
با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم.
“مگر جشن از این ساده تر می شد⁉️ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.”👌
به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم❓
به چهره پدر و مادرم نگاه 👀 می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان.
و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله❗️
دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم.😁
شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان.🍬
نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی❗️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💖✨💖
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ گاهی مداحی میکرد و میخوند
🔹وقتی مُردم برای من کفن نیارید
🔹پرچم سرخ حسین و بالای سرم بزارید
🔹ذکر #یاحسین بگید بالاسر من، التماس کنید بیاد تاج سرمن
🔹اگه آقامو دیدید بگید بریزه خاک پاشو توی قبر روی سرمن
راوی ⇦خواهر شهید
─┅═✨🌿🌺🌿✨═┅─
مدافــــــع حــــــــرم
#شهیــــد_مجیــد_قربانــزاده🌹🍃
《ســــالــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ مدافع حرم اهل بیت {علیهم السلام} و حریم ولایت فقیه #امام_خامنه ای {مد ظله} باشید
و هرگز از این راه خارج نشوید که سعادت دنیا و آخرت شما در این راه است
✨💫✨💫✨💫✨
💠 #خصوصیات_اخلاقی
از خصوصیات بارز اخلاقی این #شهید می توان به مداومت در نماز اول وقت و امر به معروف و نهی از منکر، ولایت مداری سر سختانه، مهربانی، دست و دل بازی و خانواده دوست بودن ایشان اشاره کرد.
مــــدافــــــع حــــــــرم
#شهیــــد_محمــــد_آژنــــد🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖