شـھیـــــــدانــــــہ
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_ســـے و نهم ۳۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🏵مرد سج
رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهلم ۴۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♨️کلافه دستت را داخل موهایت می بری. می دانم که حوصله نداری دوباره برای کس دیگری توضیح بدهی، برای همین به دادت می رسم.❣
– نه حاج آقا. همسرم می خواد بره جنگ. دفاع حرم. می خواست قبل رفتن یه استخاره بگیره.✨
حاج آقا چهره دوست داشتنی خود را کج می کند.
– پسر؛ توی این کار که دیگه استخاره نمی خواد. باید رفت.👌
– نه آخه… همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن… دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار می شه اونجا.😲
سرش را تکان می دهد. بسم الله می گوید و تسبیحش📿 را برمی دارد. کمی می گذرد و بعد با لبخند می گوید: دیدی گفتم؟ توی این کار نباید استخاره کرد. باید رفت بابا.👌🌹
با چفیه ی روی شانه ات، زیر پلکت را از اشک پاک می کنی و ناباورانه می پرسی: یعنی… یعنی خوب اومد❓
حاج آقا چشم هایش را به نشانه تأیید می بندد و باز می کند.💯
– حاجی جدی جدی؟ میشه یه بار دیگه بگیرید❓
او بی هیچ حرفی این بار #قرآن را برمی دارد و بسم الله می گوید. بعد از چند دقیقه دوباره لبخند می زند و می گوید: ای بابا جوون! خدا هی داره می گه برو، تو هی خودت سنگ می ندازی؟⁉️
هر دو خیره خیره نگاهش👀 می کنیم. می پرسی: چی دراومد…یعنی بازم؟
– بله! دراومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید.🍃
چند لحظه بُهت زده نگاهش😳 می کنی و بعد بلند قهقهه می زنی. دو دستت را بالا می آوری و صورتت را رو به آسمان می گیری.
– ای خدا قربونت برم من! اجازه ام رو گرفتم. چرا زودتر نگرفته بودم⁉️
بعد به حاج آقا نگاه می کنی و می گویی: دستتون درد نکنه. نمی دونم چی بگم؟🙏
– من چی کار کردم آخه؟ برو خدا رو شکر کن.
– نه! این استخاره رو شما گرفتی.✨
جلو می روی و تسبیح📿 تربتت را از جیبت در می آوری و روی میز، مقابل او می گذاری.
– این تسبیح📿 برام خیلی عزیزه، ولی الآن دوست دارم بدمش به شما. خبر خوب رو شما به من دادی. خدا خیرتون بده.❤️
او هم تسبیح📿 را برمی دارد و روی چشم هایش👀 می مالد.
– خیر رو فعلاً خدا به تو داده جوون. دعا کن❗️
خوشحال، عقب عقب می آیی.
– این چه حرفیه؟ ما محتاجیم.
چادرم را می گیری و ادامه می دهی: حاجی امری نیست❓
بلند می شود و دست راستش را بالا می آورد.✋
– نه پسر! برو یاعلی.
لبخند عمیقت را دوست دارم.😍 چادرم را می کشی و به حیاط می رویم. همان لحظه می نشینی و پیشانی ات را روی زمین می گذاری. چقدر حالت بوی خدا می دهد.✨🍃
«»«»«»«»«»«»«»«»«»
#ادامه دارد…✨❤️✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_سی و نهم ۳۹ 👈این داستان⇦《 حرفهای عاقلانه 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهلــــم ۴۰
👈این داستان⇦《 غذای مهران 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎 مامان با ناراحتی اومد سراغم ...
- نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ...😠
- مامان، من ادا در نمیارم ... ۱۴ سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه🔥 ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت💔 ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ...😔
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...😧
- اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا✨ ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ...💫
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ✨... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ...
پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ...😱
- گوساله 🐮... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...😡
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا✨ برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ...👌
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی👀 به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهلم
《 خون و ناموس 》
🖇آتیش برگشت سنگینتر بود … فقط معجزه مستقیم خدا… ما رو تا بیمارستان سالم رسوند … از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک …
🏨بیمارستان خالی شده بود … فقط چند تا مجروح … با همون برادر سپاهی اونجا بودن … تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید … باورش نمیشد من رو زنده میدید …
مات و مبهوت بودم … 😳
🔹بقیه کجان؟ … آمبولانس پر از مجروحه … باید خالیشون کنیم دوباره برگردم خط …
به زحمت بغضش رو کنترل کرد … 😢
🔸دیگه خطی نیست خواهرم … خط سقوط کرد … الان اونجا دست دشمنه … یهو حالتش جدی شد … شما هم هر چه سریعتر سوار آمبولانس شو برو عقب … فاصلهشون تا اینجا زیاد نیست …
🔻بیمارستان رو تخلیه کردن … اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط میکنه …
▫️یهو به خودم اومدم …
🔻علی … علی هنوز اونجاست … و دویدم سمت ماشین … دوید سمتم و در حالی که فریاد میزد، روپوشم رو چنگ زد …
💢میفهمی داری چه کار میکنی؟ … بهت میگم خط سقوط کرده …
⭕️هنوز تو شوک بودم … رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد … جا خورد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
🔹خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب … اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود … بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده… بیان دنبالمون … من اینجا، پیششون میمونم …
🔻سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیکتر میشد … سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد …
✨بسم الله خواهرم … معطل نشو … برو تا دیر نشده …
🚑سریع سوار آمبولانس شدم … هنوز حال خودم رو نمیفهمیدم …
🔸مجروحها رو که پیاده کنم سریع برمیگردم دنبالتون …
▫️اومد سمتم و در رو نگهداشت …
– شما نه … اگر همهمون هم اینجا کشته بشیم … ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان … دست اون بعثیهای از خدا بیخبر رو نداره … جون میدیم … ناموسمون رو نه…
🍃یا علی گفت و … در رو بست …
⭕️با رسیدن من به عقب … خبر سقوط بیمارستان هم رسید …
♻️پ.ن: شهید سیدعلی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد … پیکر مطهر این شهید … هرگز بازنگشت …
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_سیونهم 🔹مسئول قرارگاه محل کار ص
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_چهلم
🔹صالح کلافه بود و بیتاب...😔 مثل گذشته که به محل کار میرفت، رأس ساعت بیدار میشد و توی تخت مینشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود.
🔸مدام میگفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش میگفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش.
🔹به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بیقرار بود و سردرگم. نمیدانست وقتش را چگونه پر کند.
🔸صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیتهای مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمیگذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت.
🔹محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز میکردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او میدادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمیدانست وقتش را چگونه پر کند.
🔸دلم برایش میسوخت و از این وضعیت و بیقراریاش دلتنگ و ناراحت بودم. نمیدانستم چه کاری میتوانم برایش انجام دهم.
🔹صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل مینشست و رانندگی را با یک دستش تمرین میکرد. بهتر و مسلطتر از قبل شده بود.
🔸برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از رانندههای آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهریاش راضی بودم اما میدیدم که روحیهاش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت.
🔹به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خواستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالیاش...
🔸پدر جون می خندید و می گفت:
ــ هنوز که شوهرش ندادیم. در ضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورم و میفهمی
🔹بابا جان😏 دیوار بین خونهی خودمون و بابات رو برداریم سنگینتریم😂
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_سیونهم چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ ا
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_چهلم
لباسشو کشیدم گفتم بگو دیگه
خیله خب پاره شد لباسم ول کـݧ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.🌷
ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد اوݧ بازو بند و همراه با حلقهاش💍، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندش و تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...😔
آهےکشید و گفت انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.😭
بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم😔
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم کنار علے نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم: هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...😔
مݧ نمیتونم مثل زهرا باشم،نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم،نمیتونم خودم و بزارم جاے خانوم دوست اردلاݧ،
یہ صدایےتو گوشم👂 میگفت: نمیخواے یا نمیتونے⁉️
آره نمیخوام ،نمیخوام بدݧ علے و تیکہ تیکہ برام بیارݧ نمیخوام بقیہے عمرمو با یه قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ،نمیخوااام😔
دوباره اوݧ صدا اومد سراغم: پس بقیہ چطورے میتونݧ⁉️
اوناهم نمیخواݧ اونا هم دوست ندارݧ...
اما...
اماچے؟؟؟
خودت برو دنبالش ...
با تکوݧهاے علے از خواب😴 بیدارشدم
اسماء ؟؟؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو به،هوا تاریک شده بود از اتوبوس🚎 پیاده شدیم
باد شدیدے میوزید🌬💨 و چادرم و بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود ..
همہ از اتوبوسها پیاده شده بودݧ و ساک بدست میرفتݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ❤️ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے🍃
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایسـݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ❤️
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا👀 میکردم باد همچناݧ میوزید🌬 و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم⁉️
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند😊 گفتم :بہ آدما،چہ عوض شدݧ علے
علے آهے کشید و گفت: صحبت اهل بیت🍃 کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہے علے و گفت: إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما، اما حاجے ساکاتون و نمیخواید بردارید⁉️
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ 🎒🎒
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟
هہ هہ ݧه بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم😁
زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...😡
صداشو کلفت کرد و گفت: پس داماد شده براے چے⁉️
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا 😁
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد😳
چیہ علے ؟؟؟چرا زل زدے بہ مـݧ⁉️
اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک😭 داشتہ باشہ؟؟از چے نگرانے؟؟؟
بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم.😔
بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو🎒 برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد.
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟
ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ😭
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره.
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده.❤️
با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات😭 و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس🚎 شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم🤔😐
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے🎒 و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .🍃
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیونهم آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمه
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلم
گوشی و برداشتم📞
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟😔
سید: من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظهایی ایستاد، دیگه نمیتپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱
وای نه تصورشم کمرم و میشکونه
صدای مجتبی من و از حصار ترس بیرون کشید😔
سید: رقیه جان صدام و میشنوی من باید برم صدام میزنن
آروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت : دوستت دارم😍 خداحافظ✋
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم😭😭 گوشی از دستم سر خورد
نشستم رو زمین و زانوهام و تو اغوش گرفتم، بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن🍃
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی رو دیدم گرفتم بغلم عبارو، فقط گریه میکردم😭😭
خدایا کمکمون کن
روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام و نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد ☎️
بسم الله گفتم و گوشی و برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز: میگن تو سوریه یه منطقهای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین😱😱
فرحناز: من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
تو هم میای؟
-آره حتما
فقط صبر کن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید: خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286