eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 با پدرم حرف بزن 》 🖇پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … 💢چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت … 🔹در رو باز کن زینب … من پشت در خونه‌ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه … 🔸دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… 🔻یهو گریه‌ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … ▫️دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… 🔸اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم … 🔹واقعا … داری گریه می‌کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … ▫️پریدم توی حرفش … ❤️باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم … 💢چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … 🔻توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ … ▫️آخرین ذره‌های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … 🔹باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … 🌷پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم… از اینجا برو … برو … 🔸و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 ۴۶ تماس بی‌پاسخ ‌》 🖇نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه‌ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و بی جون بودم … 🔹از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمی‌شد … ۴۶ تماس بی‌پاسخ از دکتر دایسون …😳 🔸با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد… 🔻پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود … ▫️در رو باز کردم … باورم نمی‌شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می‌زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام … 🍀با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی …مطمئن شو تا آخرش رو می‌خوری … ▫️این رو گفت و بی معطلی رفت … 🔻خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ …روش نوشته بود … 🔸از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه‌ای برای نخوردنش نداری … 🔹نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده‌ام گرفت … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 احساست را نشان بده 》 🖇برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه‌ای نمی‌زد … 🔹هر کدوم از بچه‌ها که بهم می‌رسید … اولین چیزی که می‌پرسید این بود … 🔻با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید❓ … 🔹تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه‌اش رو شکست … 🔸واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه … 💢از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه … 🔻من چیزی رو که نمی‌بینم قبول نمی‌کنم … پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی‌بینم❓…😳 ▫️آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون … 🔹تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود … 🔸چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی‌کرد بهش نزدیک بشه … 💢سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل‌هاش رو هم کنسل کرد ... گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …😳 🔻دکتر حسینی … همین الان می‌خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان … ▫️رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه‌ای … 💠چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می‌تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت‌ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاقتون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشمتون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید❓ … 🔹این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می‌کردم … یه بلای جدید سرم نیاد …🍃✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 زنده‌شون کن 》 🖇پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال‌ها رو ازم پرسید …ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم … 🍃احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟… شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می‌زنید❓ … 🔹اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه‌ای که باهاش … فقط از خرافاتتون دفاع می‌کنید … ▫️کمی صدام رو بلند کردم … 🔻نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده‌ها رو زنده نمی‌کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می‌گذره … شما می‌تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن… زنده نمی‌کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده‌شون کنید … 💢سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود…حتی نمی‌تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می‌گذره…آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … 🍃شما از من می‌خواید احساسی رو که شما حس می‌کنید …من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه‌هاش میشه درک کرد و دید … 🍀از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه‌ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه‌های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می‌کردید؟ … 🔸با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد … 🔹زنده شدن مرده‌ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود … ▫️چند لحظه مکث کرد … 🔻چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … 😳🍃✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 خدا را ببین 》 🖇چند لحظه مکث کرد … 🔹چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می‌کنید؟ … اگر این حرف‌ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … 💢با قاطعیت بهش نگاه کردم … 🔸این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست … 🔹عصبانیت توی صورتش موج می‌زد … می‌تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره‌اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می‌کرد … اما باید حرفم رو تموم می‌کردم… 🔸شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف‌ها و توجهش … احدی اون رو نمی‌بینه …بهش پشت می‌کنن … بهش توجه نمی‌کنن … رهاش می‌کنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم‌هاییه که… خدا و نشانه‌های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن … 🔻شما وجود خدا رو انکار می‌کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده … 💢من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی‌بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید … 🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ … ▫️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود … 💢اسم من از توی تمام عمل‌های جراحی‌های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می‌شدیم … 🔻تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد … می‌تونستم به ایران برگردم و خانواده‌ام رو ببینم … فقط خدا می‌دونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 غریب آشنا 》 🖇بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … 🔹از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… 🔸توی فرودگاه … همه‌شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …😭 🔻با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می‌زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می‌گفت … حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می‌کرد و خجالت می‌کشید… 💠محمدحسین که اصلا نمی‌گذاشت بهش دست بزنم …خونه بوی غربت می‌داد … حس می‌کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می‌شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی‌برد … از پشت تلفن همه چیز رو می‌شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …😔😔 🍀فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می‌کردم … کمی آروم می‌شدم … چشمم همه جا دنبالش می‌چرخید … 🔻شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بیهوش … 🍃برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می‌خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت … 🔹مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … ▫️و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 شبیه پدر 》 🖇دستش بین موهام حرکت می‌کرد … و من بی‌اختیار، اشک می‌ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم … 🔹خیلی سخت بود؟ … چی؟ … – زندگی توی غربت … 🔸سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشمهام رو بستم … حتی با چشمهای بسته … نگاه مادرم رو حس می‌کردم … 🔻خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی‌ها و غصه‌ها رو توی خودش نگه می‌داشت … بقیه شریک شادی‌هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می‌خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … 🔹اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می‌تونم حتی از پشت این چشم‌های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … 💢ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده‌ام گرفت …دختر کوچولو … 🔸چشمهام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … 🍀کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … 🔹سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می‌سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف می‌شدم … علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی‌کردم … 😔😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 بخشنده باش 》 🖇زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی‌خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی‌خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد …✈️ مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم … 🔹حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … 🔸هر چند همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می‌کرد … نه فقط با من … با همه عوض می‌شد … 🔻مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … 💢یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می‌کرد…دیگه به شخصی زل نمی‌زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی‌کرد … 🍃رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می‌کردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت‌ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی‌دونستیم … 🔹شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … 🔸سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می‌خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … 💠وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … 🌸خانم حسینی … می‌خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می‌کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … 🔻این بار مکث کوتاه‌تری کرد … 🔹البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می‌پرستید بخشنده باشید … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 متأسفم 》 🖇حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … ۲ سال از بحثی که بین‌مون در گرفت، گذشته بود … فکر می‌کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … 🔹لحظات سختی بود … واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم …برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …💞 🔸نفسم از ته چاه در می‌اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم … 🔻دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می‌کنم … 💢نفسم بند اومد … 🔹اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می‌تونم بگم … متأسفم … 🔸چهره‌اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد … 🔻اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم …تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … 🍃✨شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید …چه من رو انتخاب کنید … چه پاسختون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می‌گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … 💠با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می‌کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی‌کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه … 🍃✨ ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 عشق یا هوس 》 🖇مغزم از کار افتاده بود و گیج می‌خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه‌مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا… 😔 🔹به زحمت ذهنم رو جمع کردم … بعد از حرف‌هایی که اون روز زدیم … فکر می‌کردم … ▫️دیگه صدام در نیومد … 🔸نمی‌تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف‌های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می‌خورد …تمام عقل و افکارم رو بهم می‌ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می‌شدم … و به خاطر علاقه‌ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می‌کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه‌ای بود … 🔻همون حرف‌ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم …اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی‌های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی‌تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم … 🔹دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد … 🔸من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می‌کنم … 💞 🔻هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… ❤️عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم … و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت‌هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم … 😔😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 پاسخ یک نذر 》 🖇اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف‌هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد … 😊 🔹هر چند نمی‌دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید … 🔸از طرفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودم … ولی می‌ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده‌ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی‌دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن … 🔻برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولو شدم روی تخت … 🍃کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه‌ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی … ✨بی اختیار گریه می‌کردم و با پدرم حرف می‌زدم … 🔹چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می‌سپارم … 🔸اما هر چه می‌گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می‌گرفت … تا جایی که ترسیدم … 🍃✨خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ … 🔸روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه‌ها …نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم … 🍃✨خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می‌خوام … من، مطیع امر توئم … ▫️و دکمه روی تلفن رو فشار دادم … 🍃✨همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی‌دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می‌کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می‌کنی✨🍃 📖سوره شوری … آیه ۵۲ 🔻و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 مبارکه ان‌شاءالله 》 🖇تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می‌کنه … 🔹اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … 🔸گوشی توی دستم بود و می‌خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی‌اختیار از چشمهام پایین اومد … 😭 🔻وقتی مریم عروس شد … و با چشمهای پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله … ▫️هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر … 😭😭 🔻از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما می‌رفتیم بالای سر تابوت‌ها … روی تک تکشون دست می‌کشیدم و می‌گفتم … 🔹بابا کی برمی‌گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می‌گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی‌خوام … فقط برگرد… 🍀گوشی توی دستم … ساعت‌ها، فقط گریه می‌کردم … 💢بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال‌پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می‌کنه … 🔸بالاخره سکوت رو شکست … 🔻زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … ▫️بغض دوباره راه گلوش رو بست … 🔹حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …💞 ✨گریه امان هر دومون رو برید … 💠زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء‌الله … 🔻دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … 😭😭 🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می‌کردن … 🔹توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده‌ای که ماه عسلش … سفر ۱۰ روزه مشهد … و یک هفته‌ای جنوب بود … 🔹هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می‌خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه …تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می‌گرفت …🍃✨ پـــــایـــــان •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1