eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_نهم علی دستشو گذاشت رو سرم و گفت -
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچه‌ها تا بیرون باغ میرسید‌. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘 خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃 ............... اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم‌ خونمون. - علی جونم - ممنونم ازت واسه چی⁉️⁉️ - واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا می‌ارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم. اااا ببین چرا دروغ میگی؟ - 😐من کی دروغ گفتم!؟ یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟! - 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده . ..‌‌‌‌‌................ علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم. - اومدم بانو اومدم در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا.... - چشم خانومی برو دیرت نشه. چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. می‌خواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و..... .............. - خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!! - جونم اقایی چی شده؟! بفرما مبارکه؟! -این چیه؟! شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟ - جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟! ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.! - وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍 ............... علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل‌. - سلام‌ خانم سلام عزیزم بفرما خوش اومدی - ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم. خوشبختم عزیزم بفرما - معرفی میکنم اقا علی همسرم سلام خوش امدید ممنونم علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉 - ااا علی باز شروع کردی باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋ - علی یارت عشقم مراقب خودت باش. ............. خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچه‌ها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد..... اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود. ......... اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دهم هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثبه خانوم تبریک میگم!! -چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه‌ات🍃 خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم: بزار امشب سوپرایژشون میکنم جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه، کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و... اوه کلی چیز میز درست کردم و واسه امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی اینارو‌ هم دعوت کردم. خداروشکر شب یلدا🍉 بود و یه بهونه داشتم واسه دعوت کردنشون. ....‌‌‌‌‌‌..... بفرمایید بفرمایید خوش اومدید. سلام عشق خاله هستیا دیگه تقریبا یک سال و‌ نیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومد تو پرید بغل علی و با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت. همه اومده بودن و همه چی اماده بود یه ربع بعد شام، میوه‌ها که تموم شد رو به همه بلند گفتم: یه سوپرایز دارم واستون⁉️ علی متعجب گفت: چی؟؟؟😳 صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش داده بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی⁉️ علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و .... گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت: آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟! علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدای بلند گفت : نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘 با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼 - ممنونم مادرجون اون شبم از شب‌های خاص زندگیم ‌بود و خیلی خوش گذشت. .........‌... با مخالفت‌های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم، فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.😊😊 ............. خانم لطفا بخوابید رو تخت اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیاورد و گفت: - دکتر پس جنسیتش چیه⁉️ - مگه فرقی‌ام میکنه!؟ - نه هر دو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونیم. دکتر بعد یه بررسی گفت: شما خیلی خوشبختین علی گفت : چرا؟! - چون بچتون پسره👶 دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم. علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت: ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟! - اره شکر خدا حالش خوبه. ................. علی دستمو بگیر که با این وضعم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅 - ااا زبونت و گاز بگیر خدا نکنه. مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واسه انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم. ............... صدای علی تو خونه پیچید که میگفت: - ملکه ملکه من اومدم. از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم - جونم ، خوش اومدی حال خانم و شاهزاده ما چطوره⁉️ مگه این پسر شیطون تو واسه من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره اصلا صبر نداره. - خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زودتر ملکه رو ببینه🌼🌸 - اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم. - خانومی - جونم - یه اسم پیدا کردم واسه شاهزادمون - جدی ؟! چی؟! امیر طاها چطوره⁉️ امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم. پس قبوله اسمشو این بزازیم؟! چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼 حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره - چشم شما امر کنید😉 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_یازدهم مثبته‼️‼️ - چی مثبته خانم حا
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ............... آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد برو دست خدا به همرات.. علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل..... چشمام و که باز کردم علی رو دیدم. - خانومم من حالش چطوره⁉️ خوبم. علی بچم حالش خوبه؟ - نگران اون شاهزادت نباش از من و تو هم حالش بهتره. پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت - مامان بابا من اومدم🌼 علی گفت: خوش اومدی گل پسرم. امیرطاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم، چشماشو بسته بود. امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼 - ااا ببین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماش و باز نکرد.😧 علی امیر طاها رو ازم گرفت. گونه‌اش و نوازش کرد و گفت: شاهزاده‌ی من چشماتو باز کن عزیزم.😍 خواستم بخندم که امیر طاها چشماش و باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت: - بفرما تحویل بگیر حرف باباش و گوش میکنه - ااا پسره‌ی لوس، باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو‌ بابات سیرت کنه. 😅😅 مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده بودن به کل کل ما و بهمون میخندیدن.😂😂 نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت : ببینمش عشق خالش و خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅 همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت. علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت: - ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه.... - به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅 بازم همه خندیدن علی گفت : بچم و اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه. امیر طاها رو از علی گرفتم. لپ تپلش و کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏 .................. دو‌هفته‌ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود، مریم جون روزی یه بار حتما بهمون سر میزد. علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوباره متولد شده.😍 چشمای پسرم سورمه‌ای بود و پوستاش سفید، روز به روز تپلی و نازتر میشد..... .............. طلای کوچیکی که روش ماشاءالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره. دادمش دست علی چادرم و سر کردم و و رفتیم سمت امامزاده. بهترین کار این بود واسه اولین بار که می‌خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امامزاده.... مریم جون حاضر نبود یه لحظه‌ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم: چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام. امیر طاها و برداشتیم و بردیمش زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼 بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد. - علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟! - چشم مادر سلام همگی✋ سلام بابا .سلام .سلام آقا جون رفت سمت امیرطاها از رو زمین برش داشت، کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد. ۱۰ ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت، با شیرین بازیاش خستگیم و از تنم بیرون میکرد. دلم نمیخواست امیرطاها رو تنها بزارم واسه همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_دوازدهم ............... آروم باش ملک
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ با چرخیدن کلید🔑 تو در متوجه حضور علی شدم. امیرطاها وسط حال رو تشک خوابیده بود. با دیدن باباش دست و پا تکون میداد که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد. پشت سرش رفتم و گفتم: - سلامت و خوردی⁉️ - سلام - چیزی شده؟! - نه چیزی نیس! - عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس. من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت: - یه خواهش کنم نه نمیگی؟ نمیگی؟ - قول نمیدم بگو ببینم چیه⁉️ سرشو پایین انداخت و گفت : - همه دوستام دارن میرن سوریه.... - خب که چی؟! خدا همراهشون - میشه منم برم واسه رفتن اجازه شما لازمه😔 با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم: - دیونه شدی معلومه که نمیزارم بری اونجا شهید بشی بچه ۱۰ ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم😭 حتی تصورشم نابودم میکرد. اشکامو پاک کرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واسه رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔 ............... اینم از کیک تولد گل پسرم🎂 علی کیک رو روی میز گذاشت. امروز تولد یک سالگی امیررضا بود. نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود👧 همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏 هستیا رو هم کنار امیررضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم. بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود. هستیا بدو بدو اومد پیشم و گفت: - خاله خاله امیر توپش و⚽️ بهم نیده بغل کردم و گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم. اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واسه امیرطاها ماشین شارژی🚘 گرفته بودن و امیرطاها خیلی خوشش اومده بود. نازی‌ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیرطاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.😍😊 ۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتن و نمیزد. امیرطاها حسابی بامزه شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید. لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون. خیلی ترسیدم نکنه کسی چیزیش شده⁉️ - سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟ بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم - چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده! روشو اونور کرد تا اشکاش و😭 نبینم با صدای گرفته گفت: محمد دوستم شهید شده😭😭 یکم باورش سخت همش دو ماه پیش بود دوستش و دیده بودم واسه خداحافظی اومده بود دم در خونمون.... - عزیزم ناراحت نباش خدا🍃 خیلی دوستش داشته زودی بردتش پیش خودش .... - اره خدا شهدا رو خیلی دوست داره🌷🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_سیزدهم با چرخیدن کلید🔑 تو در متوجه
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ از کنارم که رو تخت نشسته بود رفت جلوم زانو زد. گفت خانومی التماست میکنم بزار برم نزار اون دنیا شرمنده امام علی( ع) بشم.😔😔 بخدا ناموس مردم در خطره، میزاری برم!؟ قلبم داشت از جا بیرون میومد از بس تند تند میکوبید به قفسه سینه‌ام.!💓 نگاهی بهش کردم تو چشمام التماس موج میزد. از رو‌ تخت اومدم پایین دستش و گرفتم و گفتم : برو خدا پشت و پناهت ولی... - ولی چی⁉️ - خیلی مراقب خودت باش و زود زود برگرد بدون اینجا یه نفر مشتاقانه منتظرته.... اشکهام شدت گرفته بود😭😭 امیرطاها اومده بود تو اتاق و به ما دوتا زل زده بود با دیدن گریه‌هام پرید بغلم و ماما ماما میکرد. بغلش کردم و گفتم: واسه بابات دعا کن سالم برگرده. 😢😢😢😢😢 تقریبا با همه خداحافظی کرده بود امیرطاها رو بغل کرد و گفت: - من نیستم خانومم و اذیت نکنیا😉 مرد خونه باش گونش و بوسید😘 و‌ گذاشتش زمین. دستمو گرفت و بوسید و گفت: - دوست ندارم برگشتم ببینم با گریه خودت و خراب کردیا مواظب خودت و پسرمون باش. اشکها نمیزاشت درست ببینمش ولی دلم روشن بود بر میگرده.🍃 - علی - جون علی - برمیگردی؟! - الله و اعلم ان‌شاءالله بتونم برگردم. اشکامو پاک کردم و واسه اخرین بار خداحافظی کردیم. امیرطاها دستای کوچولوش و تکون میداد و بابا بابا میکرد👋👋 .......... چهار ماهی میشد که علی پیشمون نبود. خداییش آقا محسن و پدرش و بابام هیچی واسمون کم نمیزاشتن ولی من و امیرطاها علی رو کم داشتیم کسی که هیچ وقت هیچ کس جاش و پر نمیکرد😔 روزی یک بار میتونستم باهاش تماس بگیرم. صداشو که میشنیدم اروم میشدم. تلفن زنگ خورد و با ذوق دویدم سمت تلفن گوشی رو📞 برداشتم و گفتم - سلام با شنیدن صدای مامان ذوقم فروکش کرد. امیرطاها سعی میکرد گوشی رو ازم بگیره فکر میکرد باباشه.! بچم خیلی وابسته علی بود بعد رفتنش بی قراری زیاد میکرد. - سلام دخترم ما داریم میریم بیمارستان وقت زایمان نازیه تو هم بچتو بردار و بیا منتظرتیم، خدافظ.✋ معلوم بود عجله داشت تلفن رو‌ گذاشتم رو زمین. امیرطاها با اخم بهم نگا میکرد و بابا بابا میکرد. بغلش کردم و گفتم : عزیز مامان بابا نبود گلم مادرجون بود. لب و لوچش آویزون شد و با زبون خودش گفت: - ماما بابا نی⁉️ اشک از چشمام پایین اومد.😢 دست کوچیکش و گذاشت رو گونم و دوباره گفت: - ماما بابا کو؟! دستشو بوسیدم و گفتم : - میاد عزیزم بابات خیلی زود بر میگرده😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_چهاردهم از کنارم که رو تخت نشسته بو
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ اون روز تا نصف شب بیدار و منتظر زنگ علی بودم. نازی‌ام دخترش یسنا رو دنیا آورد. ولی هیچ ذوقی نداشتم وقتی علی پیشم نبود هیچ چیز شادم نمیکرد😔 امیرطاها رو رو پاهام تکون میدادم و لالایی میخوندم که تلفن زنگ‌ خورد☎️، سریع برش داشتم تا امیرطاها بیدار نشه. - سلاااام ملکه من چطوره⁉️ - سلام عزیزم معلومه کجایی خیلی وقته منتظر تماستم!؟ - ببخشید عملیات بودم خواب که نبودی❓⁉️ - نه منتظرت بیدار موندم.... - فدای تو، گل پسرم چطوره؟! - خوب نیس ! امروز خیلی بیتابیت و میکرد میدونست زنگ نزدی بعد کلی گریه😭 خوابش کردم. - الهی باباش فداش بشه. خبری نیس!!؟ همه خوبن ؟! - اره سلام دارن امروز نازی هم زایمان کرد. - بسلامتی اسم عروس مارو چی گذاشتن⁉️ خندیدم و‌ گفتم😁 - یسنا - اوه چه اسم قشنگی....مبارک اقاش باشه😉 بازم خندیدم امیرطاها از صدامون بیدار شده و بابا بابا میکرد گوشی رو دادم بهش - یلام بابا - سلام شاهزاده‌ی من خوبی گل پسر⁉️ - اوبم - بابا - جون بابا - بابا بیا ، بابا بیا - چشم بابایی میام پیشت گوشی رو گرفتم که علی گفت - واسه یه ماه دیگه مرخصی بهم دادن دارم میام ایران! - جدی میگی؟! خدایا شکرت - نرجس نرجس من باید برم دیگه کاری نداری؟ - نه عشقم خدایارت شب خوش😘 ................ بالاخره اون یک ماه گذشت کل خونه رو مرتب کرده بودم کیک هم اماده کرده بودم. بابا زنگ زد و گفت: سلام اماده باش زنگ زدم گفتن هواپیما🛩 یک ساعت دیگه میشینه زمین - سلام. چشم بابا ممنون. قشنگ ترین لباس رو تن امیرطاها کردم و راه افتادیم سمت فرودگاه... لحظه شماری میکردم واسه دیدنش. بالاخره هواپیما نشست. از پشت شیشه پیاده شدنش رو از پله‌های هواپیما میدیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. وارد سالن شد و امیرطاها بابا بابا کنان بدو بدو رفت طرفش. علی ساکش و زمین گذاشت امیرطاها رو بغل کرد و چندبار انداختش بالا بوسش😘 کرد و اومد طرف من. نگاهمون تو هم گره خورده بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدیم انگار بار اول بود هم و میدیدم‌ علی سکوت و شکست و با خنده😁 گفت: - خوش نیومدم؟😳 به خودم اومدم و گفتم : خوش اومدی عزیزم😍 ........... اینم از لباس اقا پسر خشگحلم. علی یه لباس خشگل واسه امیرطاها اورده بود. نگاهش کردم و‌ گفتم یعنی من... حرفم و شکست و گفت مگه میشه ملکه واس شما یادم بره.! یه لباس و یه روسری خیلی خشگل اورده بود. همه رفته بودن و میتونستیم راحت باشیم. رفتم تو بغلش و گفتم: دلم خیلی واس این آرامش تنگ‌ شده بود ممنون که هستی🌸 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_پانزدهم اون روز تا نصف شب بیدار و م
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ روز بیستم رسید و نه من و نه امیرطاها هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتنش بشیم. هرچی گفتم بمون گفت نمیشه و بازم من موندم و بی قراریهای امیرطاها و دلتنگیهای مدام.😔😔 شب قبل رفتنش خواب دیدم دیگه نمیتونم ببینمش یعنی علی شهید🌷 میشد؟ صبح دلم شور میزد صبح که بلند شدم به علی گفتم خوابم رو، گفت عزیزم به دلت بد راه نده تو اولین مرخصی برمیگردم. مواظب خودت باش. ..... سه ماهی گذشته بود.صبحها حالت تهوع داشتم هرچی‌ام مریم‌ جون، مادر علی میگفت برو دکتر نرفتم بالاخره به اجبار رفتم دکتر و گفت: باید آزمایش💉 کنی! - ازمایش چی دکتر ؟ - معلومه حامگی!؟ - چی حاملگی یکم فکرکردم و....وای نه خدایا من با دوتا بچه چجور😭😭😭 .... جواب آزمایش مثبت بود اینبار ذوق نکردم و برعکسش کلی گریه کردم 😭😭هنوز امیرطاها دوسالشم نبود علی‌ام که پیشم نبود تو این وضعیت بچه رو باید کجای دلم میزاشتم نمیخواستم ناشکری کنم هدیه خدا بود شکرش.🍃 ...... علی بعد شنیدن خبر، برعکس من خیلی خوشحال شد و قول داد واسه تولد بچمون برگرده ایران و پیشم باشه. این بهم امید میداد.😊🍃 .......... ۸ ماه از رفتن علی میگذشت. اون روز دلم حسابی گرفته بود. سه روز بود از علی هیچ تماسی دریافت نکرده بودم 😔یه کاغذ و قلم✏️📒 برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه و اشک میریختم😭😭خداروشکر امیر طاها خواب بود. ساعت ۲ شب بود و مهم نبود واسم پاکت نامه رو لای عکس عروسیمون گذاشتم‌. کل خاطراتمون و مرور میکردم چه زندگی قشنگی داشتیم. چه معجزه‌های قشنگی 🌸 الانم زندگیمون قشنگه ولی اگه علی بود قشنگتر میشد. کاش زندگی تکرار داشت لااقل تکرار را یکبار داشت😢 بعد کلی بی تابی و گریه خوابم برد......... صبحی داشتم با نازی صحبت میکردم که با دیدن در باز بالکن و امیرطاها تو بالکن یه جیغ زدم و گوشی😵📞 از دستم افتاد. خدایا جون شش ماهه علی‌اصغر حسین یادگار علیم چیزیش نشه با دو دویدم سمت امیرطاها که بگیرمش و جلوتر نره که پاهام به اسباب بازی ریخته روی زمین امیرطاها خورد و با صورت خوردم زمین همه جا رو‌تار دیدم و از هوش رفتم 😓😱😓😱 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_شانزدهم روز بیستم رسید و نه من و ن
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ( ادامه داستان از زبان نازنین) - ابجی ابجی چت شد تو؟ یا حسین خودت به خیر بگذرون.😱😱 با احسان به سرعت باد خودمون و رسوندیم خونشون. در رو شکستیم با دیدن نرجس جیغ زدم. امیرطاها بالای سر نرجس نشسته بود و گریه میکرد😭😭 نرجس بیهوش رو‌ زمین افتاده بود. احسان سریع به آمبولانس🚑 زنگ زد. ...... دکتر اومد بیرون و گفت : حال مادر و بچه اصلا خوب نیست، ما فقط میتونیم جون یکیشون و رو‌ نجات بدیم. بگید همسرشون رضایت عمل رو بدن. همون جور که اشک میریختم گفتم: نیستن - کجان⁉️ - سوریه مدافع حرم حضرت زینب - باشه پس بگید پدرشون رضایت بدن. مامان حالش اصلا خوب نبود. بابا رضایت عمل رو‌ داد. مادر پدر علی اومدن خودمو انداختم تو بغل مریم جون و گریه میکردم😭 که گفت: - علی زنگ زد خونه همه چشم به دهن مادر علی دوخته بودیم که گفت: خواستم چیزی نگم ولی.... 😔 وقتی فهمید گفت من زنگ زده بودم که برگشتم ایران می‌خواستم نرجس رو‌سوپرایز کنم که... مامان که خیلی ناراحت بود: گفت چه فایده حالا که دخترم داره از دست میره؟! - ااا مامان زبونت و گاز بگیر ان‌شاءالله که حال هر دو‌ خوب میشه🍃. ....... ۳ ساعت گذشته بود هنوز از اتاق عمل بیرون نیومده بودن. علی‌ام اومده بود. حالش اصلا خوب نبود و رنگ به رو نداشت. یه جا رو صندلی نشسته بود سرشو با دست گرفته و اروم اروم اشک😭 میریخت. بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون علی سریع رفت جلو دکتر و گفت: حال خانومم چطوره دکتر؟! دکتر سرشو پایین انداخت و گفت: متاسفم واسه مادر نتونستیم کاری کنیم ولی بچه سالمه😔 حرف دکتر همین و بیهوش شدن مامان همین. علی به دیوار تکیه داده و اشک میریخت. احسان بغلش کرد و گفت: تسلیت میگم غم اخرت باشه داداش😢😢😢 علی احسان و بغل کرد گریه😭😭 میکرد. پرستار بچه رو دستش بود و گفت همراه مرحوم محمدی بیان نوزادشون و بگیرن. هیچکی طرف بچه نمیرفت. با چشمای خیسم بچه رو برداشتم. اخه ابجی تو که نیستی این بچه بی تو....😔😔 ...... بچه نرجس رو دستم و سر خاکش نشسته بودم خیلی شلوغ شده بودن کی باورش میشد نرجس از بین ما رفته باشه تو این هفت روز علی اندازه ۷ سال پیر شده بود. موهاش سفید شده بود و لاغر. اصلا کسی دیگه بود نمیشناختش. دختر خاله‌ی علی بچه رو ازم گرفت و رفت همه رفته بودن من موندم و ابجیم. همون جور که گریه میکردم گفتم: کجایی ابجی بیا ببین امیرطاهات سه روز بی حال، تو رختخوابه ، ببین شوهرت برگشته مگه منتظرش نبودی. پاشو ابجی پاشو ببین دخترت و بیا واسش اسم انتخاب کن مگه نگفتی علی بیاد بهش میگی اسمش و زهرا بزارید ابجیییی آبجیییی پاشو تو رو خدا پاشو دنیامون و جهنم نکن 😔😔😭 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفدهم ( ادامه داستان از زبان نازنین
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ ( ادامه داستان از زبان علی) دو تا بچه‌ها رو برداشتم و به هیچ کسی اجازه نمیدادم بیاد خونه، فقط هر از گاهی مادرم میومد و زهرای ۴۰ روزه رو حمام میبرد.🛁 ۴۰ روز از رفتنت میگذره نرجس کجا رفتی ببین با رفتنت زندگیمون شده جهنم😔 کار شب تا روز امیرطاها شده بهونه گرفتنت، زهراام که مادرشو میخواد کجایی ببینی زهرا شده کپی تو مگه نمیگفتی دوست دارم یه روز دختردار بشم👧 و مثل خودم بشه مگه نمی‌خواستی لباسهای گل گلی کوتاه تنش کنی.... پس چیشد کجا رفتی یعنی من اینقدر بد بودم که انقدر زود رفتی....😭😭 تقه‌ای به در خورد فهمیدم مادره چندبار صدام کرد - علی علی مادر کجایی؟ این بچه غش کرد از گریه😭 معلومه حواست کجاست؟! بلند شدم رفتم سمت حال، مادر راست میگفت زهرا یه ریز گریه میکرد.امیر طاهاام که صبحی خالش با خودش بردش خونشون.... - مامان‌ - چه عجب بالاخره حرف زدی! جون مامان ساکم و انداختم جلوش و و گفتم : - دارم میرم - کجا مادر⁉️ - همون جایی که تاحالا بودم این خونه بدون نرجس واسه من معنی نداره😢😢😢 -معلومه داری چی میگی؟ پس بچه‌هات چی؟ - امانت پیش شما باشن.... همه چی رو برداشته بودم واسه آخرین بار آلبوم عروسیمون و برداشتم که متوجه نامه‌ای✉️ شدم نامه رو برداشتم. ساکمو رو دوشم انداختم و گفتم من دارم میرم، مادر جون تو و این بچه‌هام و بعد خدا به شما میسپارمشون.🍃 از خونه رفتم بیرون اول رفتم سر خاک نرجس اونجا نامه رو باز کردم و خوندم نوشته بود.: به نام کسی که دوری رو آفرید تا قدر باهم بودن رو بدونیم. سلام عزیزم نمیدونم این حرفا آخرین حرفای من به تو هست یا نه ولی بزار بگم حرفامو. علی امروز سه روزه حتی صدات و نشنیدم گفته بودمت بدون تو طاقت نمیارم علی گفته بودم اگه یه تار مو از سرت کم بشه من نابود میشم. امروز امیرطاها میگه : ماما بابام کو ؟ کی میاد؟ جوابی نداشتم قانعش کنم! تو که میدونستی پسرت خیلی وابستته چرا رفتی. علی دوست دارم دخترمون که دنیا اومد فقط تو راه بی بی فاطمه زهرا ( س) بزرگش کنم دوست دارم خانوم بارش بیارم. دخترم باید عاشق اقا اباعبداا... باشه. علی امروز یه لباس صورتی خشگل واسش گرفتم پس کجایی تو بیای لباسهای بچتو ببینی علی؟ علی اگه من یه روزی نبودم مراقب بچه‌هامون باش هم واسشون مادر باش و هم پدر. علی جات خیلی خالیه تو خونه کاش بتونم یبار دیگه ببینم... یادت نره یه چیزیا!!! که من عاشقتم عاشق تو و زندگیم. ان‌شاءالله سالم برگردی🌼 اشک چشمام💧 نامه ملکه‌ام رو خیس کرده بود. کجایی ملکه من بیا ببین برگشتم بیا لباس‌های خشکل دخترت و تنش کن... دیگه بدون تو موندنم فایده ندارد نرجسی منو ببخش ولی زندگی‌ام بدون تو معنی نداره اومدم باهات خداحافظی کنم. دارم میرم سوریه نمی‌خوای مثل همیشه آب پشت سرم بریزی⁉️ بلند شو بزار یبار دیگه ببینمت من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم. اخه به ذوق دیدن کی برگردم اگه تاحالا برمیگشتم به ذوق دیدن تو بوده. حالا که نیستی منم برنمی‌گردم منو ببخش میخوام برم و شهید🌷 بشم. طاقت دوری تو رو ندارم میخوام زودتر اون دنیا ببینمت. یه بوسه رو سنگ قبرش زدم و راه افتادم....🍃🍃 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هجدهم ( ادامه داستان از زبان علی) د
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ (بقیه داستان از زبان مادر علی) هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم. من مونده بودم و دو تا امانتهای علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن☎️ از خواب بیدار شدم - سلام - سلام خانم سلطانی؟! - بله بفرمایید! - شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟ - بله خودمم چیزی شده⁉️ - من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو عملیات شهید🌷 شدن. - گوشی از دستم افتاد زمین و بی حال نشستم رو زمین. محسن با دیدن من گفت چیشده⁉️ گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علی‌ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.😭😭 امیرطاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشم و گفت: مامان جون بابا بود⁉️ چی برام گفت! بغلش کردم و اشک میریختم😭😭نگاهش کردم و گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت - با بغض نگاهم کرد و گفت : یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟ حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم😭😭😭 ....... دو هفته بعد لباسها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود: سلام مامان بابای عزیزم من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید ازتون خواهش میکنم هیچ وقت بچه‌های من و نرجس رو تنها نذارید آخرین نامه‌ی✉️ نرجسم گذاشتم براتون. به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید. امیدوارم من رو بخشیده باشید یا علی👋 .......... کتاب خاطرات مادرم و بستم و گذاشتم کنار مزار مامان. اشکام😢 رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم👨‍🎓 مامانی، ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تو‌ نیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید. مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاهاست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.💞 تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن، مامان لحظه‌های شیرینی‌ام داشتیم تو زندگی. همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه😔😔. مادر جون بعد شما هیچی واسه ما کم نذاشته دو سالی میشه برگشتیم‌ خونه خودمون. بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون. زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیرطاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود. مامان کاش بودی خیلی حسرتها تو دل من و امیرطاها مونده کاش بودید...😔😔 برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه..🍃 📝 ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨🌸بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ🌸✨ 📚 کتاب👇👇 #شــ‌هــیـد_گُــمْــنـامْ ۷۲ روایـت از شـ‌هـداے
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «شهیده راه ولایت» 🔹گفتند او ابتر است، پسر ندارد، نهضتش بعد از او نابود خواهد شد. اما خدا جوابشان را داد. به او عطا کرد، چشمه جوشانی نازل نمود که تا ابدیت جهان اسلام را طراوت بخشیده و زنده نگه دارد. 🔸دیگران گفتند: ای رسول خدا تو ما را از بدبختی و فلاکت نجات دادی. تو ما را از چاه جاهلیت خارج ساختی. ما را به سر منزل مقصود رساندی، اجر و مزد رسالت تو چیست؟ برای خشنودی شما چه کنیم؟! 🔹فرمود: من اجر و مزدی از شما نمیخواهم، فقط ...! دوستی و پیروی از آنها شما را نجات خواهد داد، و را از خود به یادگار می‌گذارم. 🔸ایستاده بود مقابل درب خانه دخترش. او که سیده نساء عالمیان است. دستها را بر سینه نهاد و فرمود: " " 🔹بارها این عمل را تکرار کرد آنقدر گفت تا اهل بیت را بشناسند، تا راه را اشتباه نروند. فرمود: پاره تن من است، هر کس او را بیازارد من را آزرده و... امتش این کلمات را می‌شنیدند و برای هم بازگو می‌کردند. 🌷@shahidane1🌷 🔸امتی که در عمل به مستحبات از هم پیش می‌گرفتند اما... پس چه شد که..... نیمه‌های شب به همراه ولی زمان خود امیرمؤمنان (علیه‌السلام) راه افتادند بر در خانه مهاجر و انصار رفتند با آنها اتمام حجت کردند. مگر نبودید در مگر بیعت نکردید مگر.... چه جوابی داشتند؟!... 🔹مگر دنیا طلبی و عدالت خواهی در یک دل جمع میشود به راستی اگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) اینقدر سفارش خود را نکرده بود چه میکردند؟! یا اگر میخواستند (س) را اذیت و آزار نمایند مگر پیش از این میتوانستند؟ در دوران رنج و غم فراق پیامبر، باز هم مادر سادات را آزردند. 🔸به (ع) عگ می‌گفتند: به همسرت بگو یا روز گریه کند شب آرام باشد یا شب گریه کند و.... ای بی وفا مردم مگر چقدر از دوران (ص) گذشته بود. مگر پاره تن پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) با شما چه کرده بود!؟ مگر... 🌷@shahidane1🌷 🔹و اکنون سالهاست که از آن دوران گذشته، اما هرکس پا به میگذارد سؤالی با خود دارد: ، کوثر قرآن، تنها دختر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کجاست...؟؟ 🔸سالهاست که غاصبین ولایت امیرالمومنین (علیه السلام) با این سؤال مواجه هستند چرا مزار فاطمه (علیها السلام) مخفی است. مگر مزار بیشتر صحابه و حتی تابعین مشخص نیست. پس چرا تنها دختر پیامبر خواسته بود قبرش مخفی بماند. 🔹و اکنون بیش از قبل این سؤال ذهن هر پرسشگر را به خود میخواند که براستی فاطمه چه بود؟ چرا او را آزردند چرا خواسته بود بماند. چرا؟... 🔸براستی عصمت کبرای الهی پرچمی است که تا ابد برافراشته خواهد ماند. تا زمانی که عزیزش از پرده خارج شده و انتقام مظلومیت او را بستاند ان‌شاءالله. 🔺شادے دل (س) صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 ♻️ : «اُحُـد» 🔹دوران خلافت بود. پنج دهه از آغاز نهضت اسلامی می‌گذشت. قرار بود در منطقه اُحُد برای زائرین چاه آبی حفر شود. هنوز مدتی از شروع کار حفاری نگذشته بود که خبر عجیبی در مدینه پیچید! 🔸در محل حفر چاه دو پیدا شده؟! 🔹مردم و بزرگان با عجله به منطقه احد آمدند، پیرمردها جلوتر بودند. همه به چهره این دو نفر خیره خیره نگاه میکردند. آری آنها را می‌شناختند. 🔸یکی از بزرگان مدینه که روزگار صدر اسلام را درک کرده بود گفت: در جنگ اُحُد تعدادی از مسلمین برای جمع آوری غنائم، کمینگاه را ترک کردند. دشمن از همان نقطه سپاه اسلام را محاصره کرد و تعداد زیادی از مسلمین به رسیدند. 🌷 @shahidane1🌷 🔹بعد رو به اولین شهید کرد و گفت: این است. پسر ربیع ابن عمرو سعد از بود. در بیعت با عقبه با پیامبر پیمان بست و از مسلمانان واقعی بود، در روزگاری که هیچکس سواد نداشت او باسواد بود. او در بدر و احد از پیامبر جدا نشد. 🔸در اواسط جنگ، پیامبر به ما گفت: سعد دوازده زخم برداشته ؟!. بعد را فرستاد تا از حال او جویا شود. سعد تا محمد ابن مسلم را دید پرسید: آیا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) زنده است؟ فرمود: آری.؟ سعد ادامه داد: سلام مرا به انصار برسان و بگو: شما را به خدا سوگند می‌دهم به پیمانی که در عقبه با پیامبر بستید وفادار باشید نگذارید به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آسیبی برسید. بعدها وقتی خبر شهادت به پیامبر رسید برای او دعا کرد. 🌷 @shahidane1🌷 🔹بعد به سراغ پیکر دیگری رفت که کُفار بدنش را تکه تکه کرده بودند. پیرمرد گفت: این مرد از قبیله بنی حرام است. پسرش در پیمان عقبه مسلمان شد، اما خودش در زمان حضور رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه به اسلام گروید. 🔸او بسیار پیر و لنگ بود. لذا پیامبر او را از جهاد معاف کرد، اما او مشتاقانه به میدان احد وارد شد. چهار پسر او در میدان جهاد بودند. آنها مخالف حضور پدر بودند، اما وقتی پدرشان از پیامبر اجازه گرفت آنها چیزی نگفتند. 🔹عمر در حال نبرد فریاد می‌زد: آرزو دارم با پای لنگ به سوی بشتابم. وقتی مسلمانان از میدان نبرد عقب نشینی کردند کفار به او حمله کرده و بدن او را تکه تکه کردند. عمر به همراه یکی از پسرانش از بودند. 🔸این واقعه به سرعت در میان مردم مدینه پخش شد. اینکه پیکرهای دو شهید ، دو یاور پیامبر بعد از چهل و شش سال سالم از خاک خارج شده مردم را به تعجب واداشت. 🔹به هرحال پیکر این دو سردار با احترام تشییع و در جایی دیگر به خاک سپرده شد. 🔺شادے روح این صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «حکایت کفن پوشان» 🎙 : سیدرضا حسین‌زاده 🔹اولین ساعات روز دوازدهم بود. سال ۱۳۸۳ هجری قمری و یا همان ۱۳۴۲ هجری شمسی، دسته‌های عزادار به سوی پیشوا در حرکت بودند. با جمع شدن مردم یکی از تهران وارد امامزاده شد و گفت:مردم،مرجع تقلید ما حضرت را دستگیر کردند. 🔸جمعیت یکباره منقلب شد. بزرگان منطقه پیشوا ضمن صحبت با مردم گفتند: ما بعد از ظهر به سوی تهران حرکت می‌کنیم. با اینکه هوا در روز نیمه خرداد بسیار گرم بود اما عصر همان روز جمعیت بسیار زیادی در امامزاده جمع شدند. 🔹عده زیادی به حمام رفته و کرده بودند. آنها کفن پوشیده و در جلوی جمع قرار گرفتند. یکی از روحانیون حاضر در جمع گفت:این راه ما بدون بازگشت است. ممکن است یا داشته باشد. 🔸یکباره کل جمعیت فریاد زدند: یا مرگ یا خمینی بعد هم جمعیت با شعار مرگ بر دولت قانون شکن به راه افتادند. 🌷 @shahidane1🌷 🔹با ورود سیل خروشان جمعیت به ، مردم آنجا با اب یخ به استقبال آنها امدند. جمعیت زیادی از مردم ورامین در مقابل پاسگاه تجمع کرده بودند که به تظاهر کنندگان پیوستند. 🔸حرکت به سوی تهران آغاز شد. پاسگاه و ژاندارمری ورامین هم هیچ عکس العملی نشان نداد. مسافرینی که از تهران به سوی ورامین می‌آمدند خبر از کشتار وسیع مردم می‌دادند. 🔹در حوالی ساعت ۵عصر جمعیت معترض به پل باقر آباد رسید. در آنجا جاده توسط تعداد زیادی نیروی نظامی بسته شده بود. آنها حتی در بیابانهای اطراف سنگر بندی کرده بودند. سرهنگ بهزادی پیشاپیش نیروها ایستاده بود.او با صدای بلند فریاد زد: رئیس شما کیست ؟ 🔸کفن پوشان که جلوتر از بقیه بودند گفتند: ما رئیس نداریم. لحظاتی بعد و از جمع جلو رفتند و گفتند: مرجع ما را گرفته‌اند. ما تا آزادی ایشان ساکت نخواهیم نشست. 🔹بهزادی دستور شلیک هوایی داد. جلوتر رفت و گفت: مرغابی را از آب میترسانی!؟ ما آماده شهادتیم. بلافاصله اسلحه نظامی‌ها به سمت مردم رفت. 🔸اولین گلوله را به سمت سینه شلیک کرد. بعد از آن صدای شلیک گلوله‌های قطع نمی‌شد. آنها که به سمت بیابان می‌دویدند نیز مورد اصابت قرار می‌گرفتند. 🔹کمتر کسی سالم مانده بود. روی جاده تعداد زیادی از مردم و کفن پوشان در خون خود میغلطیدند. چند نفری از مردم تلاش کردند که به مجروحین کمک کنند، اما مامورین آنها را به رگبار بستند. 🌷 @shahidane1🌷 🔸با تاریک شدن هوا کامیونهای نظامی به سوی جاده آمدند. آنها همه و را روی هم ریختند. بعد هم در تاریکی شب بار کامیونها را در گورهای دسته جمعی در حوالی سگر آباد تهران تخلیه کردند. 🔹آنها و را با هم دفن کردند! برخی از مجروحین که در بیمارستانها بستری بودند نیز دستگیر کردند. 🌷 @shahidane1🌷 🔸واقعه پانزده خرداد اولین حرکت برای پیروزی انقلاب اسلامی بود که صدها و الجسد تقدیم نمود. تنها یکی از آنها بود. 🔹او مدتی در بیمارستان بود. به خاطر عدم رسیدگی به کزاز مبتلا شد و به رسید. ماموران مخفیانه او را از بیمارستان بردند. هیچکس تاکنون از او اطلاعی ندارد. 🔸در میان جمعیت تعداد زیادی کشاورز که در فصل کشتار از زنجان و لرستان به ورامین آمده بودند وجود داشت. وسایل شخصی آنها تا مدتها در کنار زمینهای کشاورزی بود. خانواده‌های آنها بارها به دنبال گمشده خود به ورامین آمدند اما هیچ جوابی نگرفتند. آن کشاورزان همگی به جرگه پیوسته بودند. 🔺شادے روحشان صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «شهید گمنام» 🎙 : مصطفی صفار هرندی 🔹قبل از اذان صبح برگشت، پیکر شهید هم روی دوشش بود، خستگی در چهره‌اش موج میزد. برگه مرخصی را گرفت، بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. 🔸می‌گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 🔹خبر خیلی سریع رسیده بود تهران، همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران باشکوهی برگزار شد، می‌خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید دیگری در راه است. 🔸قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم. بعد از نماز بود با ساک وسایل، جلوی مسجد ایستاده بودیم با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد،او را می‌شناختم پدر شهید بود. همان که پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید: اما! 🌷 @shahidane1🌷 🔹لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ممنونم زحمت کشیدی، اما پسرم!!! پیرمرد مکثی‌کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 🔸لبخند از چهره همیشه خندان رفت، چشمانش‌ گرد شده بود از تعجب! 🔹بُغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک بود صدایش هم لرزان و خسته، دیشب پسرم را در خواب دیدم می‌گفت: در مدتی که ما و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب به ما سر می‌زد. 🔸اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست، می‌گویند: شهدای مهمانان زهرا هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. 🔹سکوت جمع ما را گرفته بود به نگاه کردم، دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد، می‌توانستم فکرش را بخوانم. 🔸 گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ ... 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «سلام بر ابراهیم» 🎙 : دوستان شهید 🔻سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمیکنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. در اوج آمادگی سر می‌برد. 🔻وزن هفتاد و چهار کیلو در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت، بیشتر آنها را ضربه فنی کرده بود! 🔻حریف فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود. گفتم: داش ابراهیم، این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده، مطمئن باش سریع پیروز میشی، فقط با دقت کشتی بگیر! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود. مسابقه فینال برگزار شد، اما انقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود! 🔻این را حریفش میگفت، قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من میخواهم کنم و به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من نمیدونم که تو پیروز میشی اما من رو ضربه نکن! کاری کن ما ضایع نشیم! 🔻برای همین کار عجیبی کرد. مثل ولی، مردانگی را به نمایش گذاشت. نَفسش را ضربه کرد و او از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد! از در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ... 🔻ورزشکار بود، چهره زیبا و بدن ورزیده داشت، اما همیشه موهایش را از ته می‌زد! لباس می‌پوشید! مبادا دچار هوای نفس شود و ... 🌷 @shahidane1 🌷 🔻رفته بودیم دیدن عارف وارسته حاج میرزا اسماعیل . ایشان رو کرد به ابراهیم و گفت: آقان جان ما رو نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. می‌گفت: حاج آقا ما رو خجالت ندین. 🔻مداح بود،صدای زیبایی داشت، در منطقه برای رزمندگان میکرد. بیشتر برای (س) میخواند. 🔻یکبار مسئله‌ای پیش آمد که گفت: دیگر نمی‌خوانم دیگر مداحی نمی‌کنم! اما صبح روز بعد دوباره شروع به خواندن و مداحی کرد! حضرت زهرا (س) را در دیده بود، فرموده بودند: نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم هر کس گفت بخوان تو هم بخوان. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻در منطقه گیلان غرب مسئول اطلاعات بود. در جنوب هم جزء نیروهای اطلاعات لشکر بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی از همه رفقا خداحافظی کرد، گویی می‌دانست زمان فرا رسیده. 🔻در شب حمله خودش را به بچه‌های گردان رساند، با شجاعت پنج روز در کانال کمیل در جنوب فکه مقاومت کرد، بیشتر بچه‌های مجروح را به عقب فرستاد. 🔻روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ عراقیها آماده شدند که به کانای کمیل حمله کنند. ابراهیم باقی مانده بچه‌ها را به عقب فرستاد، او تنهای تنها با خدا همراه شد، دیگر کسی او را ندید، حتی جنازه‌اش پیدا نشد. 🔻معلم وارسته، ورزشکار خود ساخته، مداح دلسوخته، در ماند تا باشد برای . 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 ـــــــ
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه‌ام سر و کله میزدم، خدا جای همه چیز به من مو داده.. مامان: "توسکا خانم مدرسه است نه خونه‌ی خاله😒 _بله مامان میدونم حاضرم مامان: صبحونه نخوردی که؟ _نمیخواد خدافظ مامان: توسکا امروز سالگرد 💔 من میرم کمڪ خالت تو هم از مدرسه اومدی ناهار خوردی استراحت کردے حاضر شو بیا خونه‌ی خالت _سالگرد😏 مامان:چرا قیافتو شبیه لوگو تلگرام میکنی؟ _من نمیدونم از این محمد چار تا استخون و یه پلاک و یه چفیه به دست خاله نرسیده اونوقت هرسال هرسال جمع میکنه که چی بشه؟🤔😠 بابا فهمیدیم شماخیلی مرده پرستی😏 مامان: "توسڪا بس میکنی یانه..😠دهنتو پر میکنی و هر کثافتی بیرون میاد ازش رو میگی.. باکارای دیگت هیچکاری ندارم میگم جوونی خامی هر غلطی دلت میخواد بکن. بالاخره سرت به سنگ میخوره.. اما حقشم نداری به 💔توهین کنے.. شب هم مثل بچه آدم پامیشی میای خونه خالت اگه چرت و پرت هم بگی من میدونم و تو.. حالا هم گمشو برو مدرسه😠 از خونه خارج شدم رفتم 😖 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «خورشید دوکوهه» 🎙 : دوستان شهید 🔻تمام بدنش آثار بود. آثاری بود به جامانده از زندانهای ساواک. سال۵۸ و روز اول درگیریهای به مریوان آمد فرماندهی سپاه آنجا را به عهده گرفت. 🔻فرماندهی سخت کوش، دقیق، شجاع و پرتلاش بود، با شروع جنگ در همان منطقه در مقابل دشمنان سدی محکم ایجاد نمود. 🔻دی ماه سال ۶۰ به جنوب آمد، تیپ محمد رسول‌الله(ص) را در دوکوهه پایه گذاری کرد، حماسه آفرینی نیروهای مثال زدنی بود. درعملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین کاری کرد که کارشناسان جنگی دنیا را به تعجب واداشت. خرمشهر که به یک دژ نظامی نفوذ ناپذیر تبدیل شده بود را آزاد کرد. 🔻نیروها عاشق او بودند، همیشه میگفت من در خط نبرد برادر بزرگتر شما هستم، درپشت جبهه برادر کوچکتر شما لذا کارهای مقر را بین بچه‌ها تقسیم کرده بود. یک روز در هفته کار نظافت مقر وظیفه خود حاجی بود، از شستن ظرفها تا تمیز کردن دستشویی‌ها و... 🌷 @shahidane1 🌷 🔻بچه بسیجی تازه به جبهه آمده بود، اسلحه را اشتباه به دست گرفته بود احمد در حال عبور از کنار او بود گفت: فرمانده تو کیه!؟ چرا به تو یاد نداده چطور اسلحه دست بگیری؟ آن جوان هم که حاجی رو نمی‌شناخت گفت: تو چیکار به فرمانده من داری؟ اصلا فرمانده من .، اگر اینجا بود حال تو رو میگرفت که بی خود حرف نزنی! معذرت خواهی کرد و رفت. 🔻دو روز بعد تو مراسم صبحگاه دوکوهه اعلام شد که فرماندهی لشکر صحبت خواهند کرد و جوان بسیجی سرک می‌کشید تا فرمانده لشکر را برای اولین بار ببیند. 🔻یکدفعه چشمش از تعجب گرد شد، بعد با خودش گفت: وای! من با کی اینطور صحبت کردم نکنه بعدا بخواد من رو تنبیه کنه!؟ اما حاجی اهل این حرفها نبود، همیشه میگفت: تو آموزش و نظم نیرو سخت بگیریم تا توی عملیات نتیجه بهتری بگیریم. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻دوران اوج ترورهای منافقین بود، هر روز خبر از عده‌ای مظلوم در شهرها به گوش میرسید، در تهران با به ستاد منطقه ۱۰ سپاه رفتیم. قرار شد از آنجا با یک خودرو غنیمتی عراقی به یکی از مقرهای سپاه برویم،شیشه‌های اتومبیل خرد شده بود. 🔻حرکت با آن هیچ اعتباری نداشت، به حاجی گفتم: این ماشین امنیت ندارد ممکن است در سر یک چهارراه یا در طی مسیر منافقین نارنجکی داخل آن بیاندازند. 🔻 لبخندی زد و گفت: قبل از ساواک نتوانست با ما کاری کند با یاریخدا در مریوان ضد انقلاب نتوانست مارا شکست دهد. بعثی‌ها نتوانستند حریف ما شوند، مطمئن باش هم نمی‌توانند کاری از پیش ببرند. 🔻اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد در جبهه نبرد با خواهد بود!! 🔻این حرف زمانی بود که هنوز خبری از اعزام قوای به و نبود. 🔻 اسطوره دوران دفاع مقدس ما و از بهترین فرماندهان نظامی بود، سال۶۱ به سوریه و لبنان رفت. سپاه اسلام سالهاست که در سرزمین مانده، به امید روزی که از او خبری بیاید...🙏 ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_اول جلوی آینه ایستاده بودم و با مقنعه‌
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم تجربی‌ام، شاگرد دوم کل دبیرستان شهیده نسرین افضلم، شاگرد اول مدرسمون زینب عطایی فرد😌 امروز حدودا دو هفته از سال تحصیلی۹۴_۹۵ میگذره رسیدم مدرسه... بچه‌ها صف بسته بودن مدیرمون خانم محمدی داشتن صحبت میکردن: "دخترای گلم از امروز طبق برنامتون درس دین و زندگیتون فعال میشه دبیر محترمتونم خانم مقریه فامیلش.. رفتیم سر کلاس یه خانم جوان و خوشتیپ😎 وارد کلاس شد همه به احترامش پاشدیم خانم مقری: _دخترای گلم لطفا بنشینید😊 ملیحه مقری‌ام دانشجوی ، طلبه سطح دوم حوزه علمیه خوب این از من☺️ حالا اسم هرکس رو که میخونم بلند بشه خودشو معرفی کنه معدل سال گذشتش با شغل پدر و مادرشو بگه... خانوم توسڪا اسفندیارے؟ _بله! معدل سال پیشم ۱۹/۸۰ پدرم مهندس عمران، مادرم پرستار هستن خانم☺️ اسامی همه یکی یکی خونده شد تا رسید به خانم مقری: زینب عطایی فرد؟ _به نام خدا معدل سال پیشم ۱۹/۹۰ پدرم ، مادرم و استاد حوزه علمیه☺️ خانم مقری: فامیل مادرت چیه دخترم😊؟ _خانم حسینی خانم مقری: ای جانم😍 سلام ویژه منو بهش برسون _چشم تا زنگ آخر اتفاق خاصی نیفتاد.. از مدرسه خارج شدیم که.... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «در انتهای افق» 🎙 : دوستان شهید 🔻توی منطقه بودیم، یکی از نیروها به گفت: شما خسته نشدی؟ هر روز از این جبهه به اون جبهه؟ هر روز مبارزه و... کی میخوای استراحت کنی؟ 🔻حاجی در حالی که پرچم محمد رسول‌الله در دستش بود گفت: روزی که این پرچم را در نصب میکنم استراحت میکنم! 🔻قرار شد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با ، قسمتی از نیروهای لشکر را نیز برای این کار آماده کرد. 🔻قبل از اعزام با حضرت امام دیدار داشت به خاطر مجروحیت، پای در گچ بود و با عصا راه می‌رفت. 🔻حضرت امام دستی بر روی پای او کشیدند و فرمودند: ان‌شاءالله خوب میشود. از جماران که بیرون آمد دیگر عصا در دست نگرفت! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برادر عباس برقی می‌گفت: قبل از عزیمت حاجی به سوریه با او صحبت کردیم، حرف از لشکر و اعزام به سوریه و.... بود. در لابه لای صحبتها مکثی کرد و گفت: من که برم دیگه بر نمی‌گردم!! 🔻گفتیم حاجی این حرفا چیه که میزنی، ان‌شاءالله صحیح و سالم برمیگردی. حاجی در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: نه من دیگه برنمی‌گردم، ما با تعجب از علت این حرفا سوال کردیم. 🔻 گفت: عملیات فتح المبین یادتون هست؟ قرار بود قبل از عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و همین تعداد نفربر و... به ما تحویل بدهند، اما در عمل امکانات خیلی جزیی به ما دادند. 🔻من آن زمان خیلی ناراحت بودم، با خودم گفتم چطور ممکنه با این امکانات کم موفق شویم، می‌ترسم با این امکانات عملیات موفق نباشد. 🔻در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم، توی تاریکی شب یک برادر با لباس سپاهی به سمت من آمد و گفت: برادر احمد شما خدا و ائمه رو فراموش کردید، چرا اینقدر به فکر آمبولانس و امکانات مادی هستید؟توکل کن به خدا، این امکانات مادی رو نادیده بگیر، به خدا قسم شما پیروزید. 🔻آن برادر ادامه داد: ان‌شاءالله بعد از عملیات حمله دیگری در پیش دارید به نام بیت المقدس، شما بعد از آن عازم لبنان می‌شوید برای نبرد با . پایان کار شما آنجاست شما از آن سفر بر نمی‌گردید. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻چند روزی در سوریه در یکی از پادگانها مستقر بودیم، اما فهمیدیم اینها قصد مخاطره و جنگیدن با دشمن ندارند، لذا تصمیم بر این شد که نیروها باز گردند. 🔻وقتی نیروهای ما در حال بازگشت به ایران بودند با برادر موسوی کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان و تقی رستگار در صبح روز دوشنبه ۱۳۶۱/۴/۱۴ جهت ماموریتی راهی سفارت ایران در بیروت شد. 🔻در راه به کمین نیروهای فالانژ طرفدار برخوردند و...از آن زمان خبری از آنها نشد. باغ بسیار زیبایی بود، نهرها از اطرافش جاری بود، حاجی روی چمنها نشسته بود، پایش را روی پای دیگرش انداخته بود، لباس فُرم سپاه بر تنش بود. 🔻جلو رفتم و روبوسی کردم و گفتم: کجایی؟ از شما خبری نیست؟ گفت: دیگه تموم شد با تعجب پرسیدم شما آزاد شدید؟! گفت: آزاد آزاد شدم. گفتم:به سلامتی کی میای پیش ما! او هم مکرر می‌گفت: من آزاد شدم من دیگه آزاد شدم‌.. 🔻تو همین صحبتها بود که از خواب پریدم من مطمئن هستم که او از قفس دنیا آزاد شده. ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم ت
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به سمت صدا برگشتم _داااااادااااااش😍 _جان دلم.. هیس آبرومونو بردی _وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی _زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار با هم باشیم _آخجووووون هوووراا👏 وارد رستوران شدیم _آبجی چی میل داری؟ _اوووم... چلوکباب... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟ _یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊 برم جوابشو بدم بیام _یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم بابام و پاسداره من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی با هم صمیمی بودیم اما با شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که حضرت زینب (س) هست. _زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد _عه داداش😬 داداش: والا _خب بگو ببینم.. کی عروسما میشه؟ چند سالشه؟ خوشگله؟ داداش زد به دماغمو گفت: _بچه من کی گفتم عروس!!! 😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه.. حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از اعزام من میادخودش میگه بهت _مگه بازم میری؟ کی؟😢 بله... ۲۵ روز دیگه ... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ بعد از خوردن ناهار رفتیم خونه، تا وارد خونه شدیم مامان: _چشم و دلت روشن زینب خانم _وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁 راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان:عه... فامیلش چیه؟ _ملیحه مقری☺️ مامان: _"ای جانم... 😍 خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچه‌ها براش ضعف میکنن _خداحفظش کنه حسین: _زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی _چشمم😍 🍀راوےتوسڪا🍀 وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که 😕 منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁 بعدم پاشدم یه مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄 شام خوردیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم بابا گفت : _فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. آخجووووون.. این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ📱 بزنم آتوسا و بچه‌ها بیان... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «سلوک سرخ» 🎙 : برادر شهید 🔻هنوز یکسال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود، رفته رفته حالش بدتر شد، آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت. جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم صبر کردیم تا پدر و مادر بیاید و او را کفن کند. 🔻پیرمرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین بر لب داشت، آن روز قبل از ظهر جلوی خانه ما آمد، مادر بی صبرانه گریه میکرد، مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت من دعا کردم برات عمر بچه‌ات را گرفته‌ام، به بچه شیر بده. 🔻چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد، مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ می‌رفت، کار میکرد و با پولی که به دست می‌آورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه‌شنبه‌ها پیاده به سمت جمکران میرفت. 🔻عاشق بود خودش را وقف اسلام کرده بود، در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبه‌ها را با خود همراه کرده بود. 🔻بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد.از منطقه‌ای عبور میکرد که در کمین اشرار گرفتار شدند، همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند، از ماشین پیاده شد، عمامه‌اش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید! عمامه من است! 🔻برخورد خوب و منطقی داشت، با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند، همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد. مشکل با درایت او حل شد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻مجلس عروسی برادرش بود، مشکلی پیش آمد، همه آمده بودند دو برابر غذای تهیه شده مهمانان آمده بود. مصطفی با تعجب پرسید: چرا ناراحتی؟!گفتم: مگر نمیبینی! این همه مهمان را چه کنیم!؟ 🔻رفت کنار دیگ برنج از دور او را نگاه میکردم، زیر لب چیزی گفت، لحظاتی بعد برگشت گفت: ناراحت نباش مشکلی نیست. آن شب نه تنها غذا کم نیامد بلکه یک مینی‌بوس طلبه‌های حوزه هم آمدند و شام خوردند! 🔻در همه جا حضور داشت. در اوج درگیری غرب کشور در کردستان به یاسوج برگشت یک گردان نیروی کمکی به کردستان اعزام کرد. 🔻با شروع جنگ جبهه دار خونئن را به همراه دوست عزیزش راه اندازی کرد عملیاتهای این منطقه را فرماندهی میکرد. 🔻در یکی از عملیاتها دشمن موانع زیادی را بر سر راه بچه‌ها ایجاد کرده بود. یا باید از مسیر رو به رو می‌رفتند یا از مسیر دیگری. 🔻توکل عجیبی داشت با استخاره مسیر عملیات را انتخاب کرد از پشت به دشمن حمله کردند، عملیات بسیار موفق بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 عاشق بود دوست نداشت کسی او را بشناسد خدا هم خواسته‌اش را برآورده کرد، او سالهاست که گمنام و بی‌نشان در ارتفاعات غرب مانده. به راستی مصطفی بود او برگزیده خدا بود. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_سوم 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به س
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 تا رسیدیم مامان و بابا زیرانداز انداختن و نشستن روش. خودم و لوس کردم و گفتم : _داداش.. نمیریم سوار این وسایل بشیم؟ با انگشت نشونش دادم.. بابا: زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعد برین.. آخر شبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم _باشه☹️ حسین: خخخخخخ چه لپهاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁 دستمو تودستش گرفت _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین: بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم _مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ حسین: هیییس دختر آروم، زشته.. شهر بازیو گذاشتی روسرت😐 صبح قبل مدرسه... به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه‌ها بیاید دور هم جمع بشیم😎 عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم، موهام و شونه کردم و رو شونه‌هام انداختم🔥 پایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تا دختر.. وارد که شدن براشون گیتار.. زدم.. آخر شبم با بچه‌ها رفتیم رستوران.. از رستوران داشتیم میومدیم بیرون، اشکان گفت: _چه خوشگل شدی رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : _تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟😠☝️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀داناے ڪل🍀 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢 پدر که هر شب بهش میگفت : _التماس دعا آقا😊 مادر که هر بار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغه‌اش آماده کردن ‌زینب برای اون اتفاق بود حالا از هر نوع که بود.. این میان دو حادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت‌تر از اولی خبر تفحص🌷🕊 ۱۰۰ شهید دفاع مقدس وقتی تو خونه عطایی فرد پیچید، پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله‌ای که حال زینب رو بد کرد.... فیلم ورود پیکر شهدا🌷 پخش میشد که حسین گفت: _خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال پیکر منم از سوریه وارد ایران بشه..😭 زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت.. و شب مجبور شد تو بیمارستان🏥 بمونه... جالب بود بین این ۱۰۰ شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا🌷 🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «مصطفی» 🎙 : برادر شهید و کتاب یادگاران 🔻در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت، اما هیچ پولی همراهش نبود، ولی میدانست چه ڪند. 🔻عصر جمعه بود، مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای ڪمڪ ڪرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند، سیدی از جمع خارج شد و به سراغ آمد، یڪ ڪتاب دعا به او هدیه داد و رفت. 🔻در میان صفحات ڪتاب چند اسڪناس بود، این پول هزینه ڪرایه و شام او را تامین ڪرد. به ڪه رسید این پول تمام شد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برای بچه‌ها مداحی میڪرد، صحبت میڪرد. ڪلام او بسیار موثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آنچنان گیرا بود ڪه بچه‌ها برگه‌های مرخصی را پاره ڪرده و ماندند. اولین گروهی ڪه وارد شد نیروهای تحت امر او بودند. 🔻 فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عج) بود، لشڪرهای ۲۵ ڪربلا، علی بن ابیطالب(ع)، ۱۰ سیدالشهدا(ع)، ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) تحت امر او بودند. 🔻از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را بر عهده بگیرد اما قبول نڪرد، بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد. چه شده بود، نمیدانیم. میگفت تا حالا تڪلیف بود مسئول باشم، اما حالا میخواهم بسیجی باشم. 🔻برگشت اصفهان. آماده شد برای ، میخواست همسرش از سادات باشد. بخاطر علاقه به (س)، برای همین با همسر یڪی از شهدا که از سادات بود، ازدواج ڪرد. 🔻برای ازدواج یڪ ڪارت برد قم، به نیابت از حضرت زهرا(س) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. فردای عروسی در خواب دیده بود ڪه (س) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرڪت کردند. 🔻مجلس عروسی او بسیار ساده و باصفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی با جدّیت گفت: فڪر نڪنید من با ازدواج به دنیا چسبیده‌ام، ازدواج وظیفه‌ای بود، جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻سه روز بعد از ازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر۲ در حال انجام بود. با گردان یازهرا(س) به جلو رفت. پیڪر بچه‌هایی ڪه بر روی تپه برهانی مانده بود را به عقب منتقل ڪرد. 🔻 با سمت یڪ بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد. قبل از عملیات به برادرش گفت: میخواهم جایی بمانم ڪه نه دست شما به من برسد، نه دست دشمن. 🔻روز نیمه مرداد ۱۳۶۲ روز معراج مصطفی بود. پیڪرش همانجا ماند. مدتی بعد نیروها عملیات دیگری ڪردند. پیڪر ده‌ها شهید به عقب منتقل شد. 🔻ده سال بعد بچه‌های تفحص چهارصد پیڪر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل ڪردند. به همه سپرده بودیم اگر همراه درشتی پیدا ڪردید خبر دهید، اما خبری از نبود. 🔻برای این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت و خبر شهادتش را هم ڪسی نگفت. شاید فڪر میڪردند جنازه‌اش به دست دشمن افتاده. شاید فڪر میڪردند اسیر شده. اما گویی صفتی است ڪه عاشقان (س) به آن آراسته‌اند. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_پنجم ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه‌های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم⁉️ _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲 زنگ خورد، از یگان.... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب: داداشی چیشده؟!! چرا گریه میکنی؟!😭😭 _چند تا از بچه‌های یگان شدن باید برم یگان.. زینب: وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب: من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش _نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه‌ها داغون بود😭😭 یازده شهید از ایران 🇮🇷... تقدیم بی بی زینب(س) شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهید مدافع حرم محمد ظهیری 2⃣شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهید مدافع حرم سیدسجاد طاهرنیا 4⃣شهید مدافع حرم سیدروح‌الله عمادی 5⃣شهید مدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهید مدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهید مدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهید مدافع حرم حجت اصغری 🔟شهید مدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهید مدافع حرم روح‌الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهید میردوستی عاشق بوده و حالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیز برادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهید بشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست.. وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصر کربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور .. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. و بقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه...😔😔 ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀 راوے داناےڪل 🍀 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان.. پسرم حسین: جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ماه ان‌شاءالله ۲۵ سالت میشه😍 حسین: خب!! مادر: اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین.. حسین: نه مادر من!! من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت بعد شماره خانم ...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام😊 نیم ساعت بعد به محلی که معراج الشهدا بود رسید همه بچه‌هابودن، با تک تکشون خداحافظی کرد... اما با خانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه⁉️ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو، شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲 بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان‌شاءالله شهید🌷 بشین حسین: از زینب .. ولی 😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «چهارراه خندق» 🎙 : دوستان شهید 🔻از همان بچگی ڪارهایش عجیب بود. مدرسه را بخاطر عدم رعایت معلمان رهاڪرد. به حلال و حرام بسیار مقیّد بود. ڪوچڪترین مسائل دینی را رعایت میڪرد. شاید علت اینڪه انسان وارسته‌ای شد به همین دلیل بود. 🔻ڪار برای او عار نبود، قبل از انقلاب بنّایی میڪرد، همان ایام دروس حوزوی را هم میخواند. در ایام انقلاب بارها دستگیر و زندانی شد، تاپای مرگ رفت و دست از فعالیتهایش برنداشت. 🔻باپیروزی انقلاب به گروه ضربت سپاه مشهد پیوست. منطقه ڪردستان رشادتهای او را به یاد دارد. با شروع جنگ زندگی‌اش شده بود جبهه. حاجی معمولا صبور و متین و آروم بود. تصمیمهای او به جا بود، همه جوانب را در نظر میگرفت. 🔻شخصیت عجیبی داشت. تبعیت محض از ولایت داشت، لذا وقتی فرمانده بالاتر به او دستوری میداد حتی در سخت ترین شرایط اطاعت میڪرد. با اینڪه سنی از او گذشته و چهل ساله بود اما نبوغ عجیبی در ڪارجنگ داشت. جنگ را با معادلات خاص خودش پیش میبرد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻توسل به ائمه معصومین سر لوحه ڪارهایش بود. همیشه نیروهای او با پیروزی، ڪار را به پایان میرساندند. فرمانده گردان بود. همیشه سخت ترین قسمت ڪار عملیات را به او می‌سپردند. 🔻در فتح المبین تصرف یڪ قرارگاه فرماندهی عراق را برعهده داشت. نیروهای او باید در تاریڪی شب چهار ڪیلومتر در عمق مواضع دشمن نفوذ ڪرده و بعد هم عملیات میڪردند. همه اضطراب داشتند اما آرامش عجیبی داشت. 🔻به سه ساله امام حسین(ع) توسل پیدا ڪرده بود، میگفت ایشان با دستان ڪوچڪش گره‌های بزرگی رو می‌گشاید. در آن عملیات حاجی و نیروهایش فوق العاده بودند. بارها در عملیاتها با توسل به حضرت زهرا (س) ڪارها را آسان میڪرد. اینها همه از اخلاص و ایمان او بود. 🔻بعد از فرماندهی گردان، فرماندهی تیپ جوادالائمه (ع) به او پیشنهاد شد اما قبول نمیڪرد، ولی یڪباره نظرش تغییر ڪرد. گفته بود: فرماندهی برای من لطفی ندارد، اما گفتند این تڪلیف شرعی است براساس اطاعت از امر قبول ڪردم. 🔻سال ۶۳ حال و هوای او عجیبتر شد. در جلسه فرماندهان وقتی صحبت از محل حضور فرماندهان در خط عملیات بدر شد، حاجی نقطه‌ای را در نقشه نشان داد، بعد گفت: من اینجا میمانم و نیروهایم را از اینجا هدایت میڪنم. مڪانی را ڪه نشان میداد چهارراه خندق در منطقه هور بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻قبل از عملیات بدر وقتی با او مصاحبه ڪردند، گفت: در این عملیات ان‌شاءالله دیدار یار است. امیدوارم شهید شوم. جنازه‌ام به یاد سالار شهیدان ڪنار آب فرات و ڪنار او بماند. 🔻در طی عملیات، عراق پاتڪ سنگینی انجام داد، حاجی معاونش را برای آوردن، نیرو به عقب فرستاد، وقتی برگشت ڪار از ڪار گذشته بود، پیڪر غرق به خون در همانجا ڪه گفته بود، یعنی چهارراه خندق ماند و او به آرزویش رسید. 🔻 معظم رهبری بارها در مورد این فرمانده دلاور و این انسان وارسته و این انسان خود ساخته صحبت می‌نمودند، حتی توصیه به خواندن ڪتاب خاطراتش نمودند. 🔻یڪی ازعجیب ترین جلوه‌های فرماندهی او در منطقه و بر روی خاڪهای نرم آن منطقه اتفاق افتاد. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊 حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود. از اون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. «خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود.. که اومده بود توسکا را نجات داد.. بعد یه صدا گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه‌ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️ هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زنده‌ان. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچه‌ها گرفتنش... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨 دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن 🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹 فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تا رسیدم دم در خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭 مراسمات حسینِ من شروع شد روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیز خواهر.. حسین من.. کجا دنبالت بگردم.. کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم بی بی جان منم داغ حسینم و دیدم.. بی بی.. حسین منو چجوری کشتن حسین من.. الان پیکرش کجاست😭😭😭 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «خاکهای نرم کوشک» 🎙 : معاون شهید 🔻قبل از عملیات رمضان بود، فرماندهی سپاه در منطقه تشکیل جلسه داد، در آنجا اعلام شد که عراق تانکهای پیشرفته‌ای به نام تی ۷۲ مجهز شده، هر لحظه ممکن است با این تانکها به مواضع ما حمله کنند و از طرفی دیگر این تانکها که گلوله آرپی جی روی آن اثر ندارد و مانع پیروزی عملیات رمضان خواهد شد، لذا باید نیروهای ما حمله کرده و طی یک عملیات ایذایی با از بین بردن آن تانکها برگردند. 🔻سه گردان برای این کار انتخاب شد فرمانده یکی از گردانها بود، کارها انجام شد، شناسایی، تجهیز و... 🔻شب وقتی نیروها جلو رفتند یک گردان مسیر را اشتباه رفت، فرمانده گردان دوم هم روی مین رفت، لذا هر دو گردان رفتند. 🔻تنها گردانی که حرکت خود را ادامه داد گردان بود. وسط دشت در حال حرکت به سوی خاکریز دشمن بودیم، فاصله ما با دشمن خیلی کم بود، یکدفعه یک منور بالای سر ما روشن شد، همه ستون روی زمین خوابید. ما را دیده بودند، با تمام توان آتش می‌ریختند. گفته بود کسی شلیک نکند. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻خاک منطقه رملی و بسیار نرم بود. خیلیها توی خاک فرو رفته بودند. دشمن برای چند دقیقه شدید آتش می‌ریخت، دقایقی بعد صدای تیراندازی دشمن کم شد و آنها فکر کردند نیروهای گشتی بوده و از بین رفته‌اند. به گفتم: برگردیم عقب؟ اما حاجی سرش را گذاشته بود روی زمین انگار تو این نبود. 🔻سینه‌خیز تا انتهای ستون رفتم و برگشتم، ما فقط تعداد کمی داده بودیم لحظاتی بعد حاجی دستوری داد که هیچ کسی فکر آن را نمیکرد! 🔻گفت: برو سر ستون از آنجا بیست و پنج قدم به سمت راست برو! بعد هم چهل قدم به سمت خاکریز دشمن حرکت کن!! :حاجی چی میگی؟! الان دشمن آماده است، چند تا از بچه‌های ما شهید شدند، اما دوباره همان حرف قبلی را تکرار کرد. 🔻با نگرانی به سمت جلو رفتم، به سر ستون رسیدم دقیق بیست و پنج قدم به سمت راست رفتم. در آنجا نشانه‌ای گذاشتم و به سمت دشمن حرکت کردم. چهل قدم که تمام شد دیدم خود با چند آرپی جی زن جلو آمدند. 🌷 @shahidane1 🌷 گفت: به سمت روبه‌رو آماده شلیک باشید، هوا آنقدر تاریک بود که نمی‌دانستیم آنجا چه خبر است، با فریاد حاجی همه شلیک کردند و در مقابل ما نفربر و سنگر فرماندهی عراقیها در آتش می سوخت! بعد هم وارد دشمن شدیم، بچه‌ها حمله کردند نیروهای دشمن هم فرار. آن شب دو گردان زرهی دشمن شامل تانکهای تی ۷۲ را نابود کردیم. هوا هنوز ر‌وشن نشده بود که برگشتیم. 🔻صبح فردا دوباره به سوی خاکریز دشمن رفتیم. رسیدیم به همان جایی که حاجی دستور حرکت داد. خوب به اطراف نگاه کردم در میان میدان مین و موانع دشمن فقط یه مسیر عبور وجود داشت. وقتی ۲۵ قدم به سمت راست می‌رفتیم به یک معبر می رسیدیم. چهل قدم که جلو می‌رفتیم. به نزدیکی خاکریز دشمن و به نفربر فرماندهی می‌رسیدیم!! 🔻خیلی بود با تعجب به اطراف نگاه کردم یعنی از کجا میدانستـ چه کسی به او گفته بود از این مسیر برود؟! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برگشتم پیش حاجی با تعجب پرسیدم: مسیر را از کجا میدانستی؟! جواب درستی نداد، گفتم تا جواب ندی از اینجا نمی‌روم. وقتی اصرار من را دید اشک در چشمانش حلقه زد و بعد گفت: دیشب در آن شرایط سخت که حرف از بازگشت بود سرم را روی خاکها گذاشتم. از همه جا قطع امید کردم، فقط داشتم به وجود مقدس (س)... 🔻همینطور که در حال خودم بودم یکدفعه صدای خانمی را شنیدم که گفت: فرمانده! بعد فرمودند: اینطور وقتها که به ما می‌شوید ما هم از شما دستگیری میکنیم وبعد همان حرفهایی را زدند که به تو گفتم، برو راست برو جلو و... 🔻بعد در حالی که صورتش خیس از اشک بود گفت: اما راضی نیستم که حالا چیزی از آن بگویی، بگذار برای آیندگان! روز بعد خبرنگاران و چند نفر از فرماندهان سپاه به سراغ آمدند. خبر عملیات موفق بچه‌ها حتی به پشت جبهه هم رسیده بود. اما حاجی خیلی محکم میگفت: ما هیچ کاره بودیم. این نتیجه کار بسیجی‌ها و فرمانده اصلی آنهاست. این که ما با کمترین تلفات پیروز شدیم خداست. 🔵 شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_نهم امروز حال خانواده عطایی فرد داغون
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ نامه رو باز کردم.. با همون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین 🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند 🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند 🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم 🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند 🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر 🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند 🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند 🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم! 🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند سلام زینب قشنگم✋ این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که یا شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔 زینب عزیزتر از جانم.. حرفهای مفصل را در نامه‌ای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشته‌ام.. اما در این نامه میخواهم در مورد این بگویم.. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو.. ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔 این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود. دوستدار تو.. برادرت حسین🌷 وقتی نامه‌ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔 زینب: من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان.. _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭 _ممنون خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟ _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا _چشم خانم رضایی: یاعلی✋ _یاعلے 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «گمشده مجنون» 🎙 : دوستان و خانواده شهید 🔻زمستان سال ۱۳۳۴ در ارومیه به دنیا آمد. هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داد. 🔻برادر بزرگتری داشتند به نام . او در تهران دانشجو بود بعدها استاد دانشگاه شد، هر بار می‌آمد ارومیه برای برادرانش کتابهای مذهبی می‌آورد. از نماز و مسائل دین میگفت بعضی وقتها هم برادرانش را به تهران میبرد. 🔻مدتی بعد علی راهی فرانسه شد، وقتی برگشت او را دستگیر کرد، هیچ خبری از او نشد. از علی فقط یک ساک و یک قرآن به خانواده برگشت! او اولین خانواده هاست. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 رشته ریاضی را به پایان رساند به سربازی رفت بعد هم رفت تبریز پیش آقا ، از آنجا بود که با نوارها و اعلامیه‌های امام و مبارزه آشنا شد. چند بار ساواکی‌ها او را با قصد کشت زدند. 🔻با یکی از اقوام صحبت کرد، برای ادامه تحصیل راهی ترکیه سپس به شهر آخن آلمان رفت. وقتی وارد فرانسه شد حمید آلمان را رها کرد و به پاریس رفت. مدتی در خدمت امام بود و از انجا هم برای آموزش نظامی و دوره راهی و شد. 🔻چند مرتبه سلاح و مهمات را از طریق مرز وارد ایران میکرد و تحویل برادرش میداد. یک بار هم توسط پلیس ترکیه دستگیر شد. با پیروزی انقلاب به ایران آمد ازدواج نمود و پیگیر مسائل انقلاب گردید. 🔻 استان را بنیانگذاری کرد، در کردستان حماسه آفرید‌ و در اوج ناامنی با یک فروند هواپیمای نظامی ۱۵۰ نیرو را به سنندج منتقل کرد و نزدیک به یک ماه درگیر مبارزه بود، بعد با شروع جنگ به آبادان رفت. 🔻خط مقدم مبارزه را در آنجا بنیانگذاری کرد. بعدها به تیپ نجف رفت و فرمانده گردان شد. 🔻 بسیار اهل خودسازی بود، بارها بعد از نماز سر سجاده می‌نشست و مشغول راز و نیاز میشد. در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه با نیروهایش محاصره شدند. اما با یاری خدا نجات پیدا کردند. در بیت المقدس حماسه تصرف خرمشهر پاکسازی آن را با نیروهای گردان به یادگار گذاشت. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻فراموش نمیکنم در سنگر کمین نشسته بودیم، ماشین حامل غذا در راه مانده بود، بچه‌ها گرسنه بودند با بیسیم از مسئول تدارکات برای بچه‌ها غذاخواست، ساعتی گذشت اما خبری نشد. 🔻این بار را به آسمان برد از خدا درخواست کرد، دعایش شد! یک نفر بر عراقی راه را گم کرده بود، به خاطر مه آلود بودن هوا، اشتباها به سنگر نیروهای خودی رسید. راننده اسیر شد، بارِ نفربر چلوکباب و مرغ بود برای فرماندهان و نیروهای عراقی! 🔻مدتی بعد در جلسه فرماندهان برای اولین بار را دید با تعجب او را نگاه میکرد. حاجی هم همینطور، بعد با هم صحبت کردند، معلوم شد قبل از انقلاب هر دو در مرز بازرگان مشغول حمل سلاح به داخل کشور بودند فکر میکرده حمید است! هم فکر می‌کرده مامور دولت است، لذا در آنجا هر دو از هم فرار میکنند. 🔻زمستان ۶۲ رو به پایان بود، به خانه‌ای که در پشت جبهه برای آنها آماده شده آمد. از و خداحافظی نمود، پسرش لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد، این آخرین دیدار آنها بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻در عملیات خیبر کاری کرد بسیار عجیب. معاون لشکر بود اما با نیروهای یک گروهان سوار بر قایق را دور زد. راه عبور دشمن را به خوبی بست، بسیاری از نیروهای آنها را به اسارت درآورد. حمید خیره کننده بود. یک سرتیپ عراقی به اسارت درآمده بود. او از نیروها خواسته بود فرمانده ایرانیها را ببیند. وقتی مقابل قرار گرفت باور نمیکرد او فرمانده باشد. پرسید: ما همه راه‌ها را بسته بودیم شما از کجا وارد جزیره شدید؟ حمید هم به شوخی : ما از سمت اردن بصره را دور زدیم و آمدیم توی جزیره! 🔻عراق به هر وسیله ممکن میخواست جزیره را پس بگیرد، بمباران شیمیایی، بمبهای خوشه‌ای، و.... بالاخره حمید در عملیات پس از یک عمر مجاهدت در راه اسلام به آرزویش رسید. 🔻او برای همیشه در جزایر ماند سالهاست امانتدار خوبی برای خوبان این امت است، انها که فرمان را بر مصلحت خود ترجیح دادند و تا پای جان مقاومت کردند. 🔵 شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_یازدهم نامه رو باز کردم.. با همون خط
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۶ غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ ساله با چهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تا نشستم توماشین دستاشو باز کرد، به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه‌ای فقط گریه کردم😭😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیز دلم؟ فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسین و🌷 بده😊 بعد از گذشت ۴۵ دقیقه روبه‌روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا🌹 راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. در و دیوارای معراج رو حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانتهای دستم رو بدم بهت.. به بچه‌ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سر میزنم.😊 این باکس همون امانتاییه که حسین چند روز قبل اعزام بهم داد و گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعد خبرش، اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه✉️ بود با یه بسته.. نامه رو باز کردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین ما را بنویسید فداے زینب آماده‌ترین افسر رزم آور زینب باید به مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه‌ی کوتاه شود کافر زینب کافیست که با گوشه‌ی ابرو بدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ زینب از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشور سوریه و این کشور ایران مجموع دو کشور بشود کشور زینب رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم مرحم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهر گلم.. زینب قشنگم.. تو این دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم تو بودی خواهر جانم آنقدر بچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم از سوریه بهت بگم. بعد از شهادت آقا سیدمحمدحسین اونقدر نگرانت😔 بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیر شدم یا شهید🕊.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف میشنوی؛ دوست دارم ادامه بدی و به حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت🖼 دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هر موقع دلت گرفت💔 قطعه ۵۰ بهشت زهرا مزار‌ دوست دارم.. گل نازم❤️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے توسڪا🍀 تو مسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده‌اید؟ اگه واقعا زنده‌اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم، 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی، نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم" 🌺بعدش یک عکس آقایی بود زیرش نوشته بود👇 "مراقب عزیز من باش تو سوریه جامونده" زوم کردم رو عکسش: مگه نمیگن زنده‌ای بهم نشون بده..😢 تو همین فکرا بودم که خوابم برد..😴 تو یه بیابون ماسه‌ای بودم.. یه آقا اومد گفت:🕊_این همون نشانه آشکاره _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علے ابراهیم. از خواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه‌های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد💉 میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تو این سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش تو سوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286