eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⭐️ گفت: از دوست چه خواهی که تورا شاد کند؟! گفتم: از دوست همین بس که ز ما یاد کند... #دوست_شهیدم #ابراهــیم_هــادی #یادش_با_صلوات #شبتون_شهدایے🌹 @shahidane1 ✾❀🕊🌷🕊❀✾
🔷🔹🔹 از شهـــــ🌷ـــــدا آموختیم ⇩⇩⇩ ▪️از ▫️شجاعت را ▪️از ▫️ایستادگی را ▪️از ▫️تواضع را ▪️از ▫️مجاهدت را ▪️از ▫️فرماندهی‌ را ▪️از ▫️خود گذشتگی را ▪️از ▫️انقلابی بودن را ▪️از ▫️پهلوانی را ▪️از ▫️اخلاص را ▪️از ▫️جوانمردی را ▪️از ▫️رشادت را ▪️از ▫️همت و پشتکار را ▪️از ▫️خلوص نیت را ▪️از ▫️گمنامی را ▪️از ▫️امر به معروف را ▪️از ▫️فداکاری را ▪️از ▫️توسل را ▪️از ▫️سادگی را ▪️از ▫️خوشرویی را ▪️از ▫️ایمان را ▪️از ▫️دوری از گناه را ▪️از ▫️نماز اول وقت را ▪️از ▫️صبر را 🔴 با این همه نمی‌دانیم چرا، موقع عمل که می‌رسد، وامانده‌ایم! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «شهید گمنام» 🎙 : مصطفی صفار هرندی 🔹قبل از اذان صبح برگشت، پیکر شهید هم روی دوشش بود، خستگی در چهره‌اش موج میزد. برگه مرخصی را گرفت، بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. 🔸می‌گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 🔹خبر خیلی سریع رسیده بود تهران، همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران باشکوهی برگزار شد، می‌خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید دیگری در راه است. 🔸قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم. بعد از نماز بود با ساک وسایل، جلوی مسجد ایستاده بودیم با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد،او را می‌شناختم پدر شهید بود. همان که پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید: اما! 🌷 @shahidane1🌷 🔹لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ممنونم زحمت کشیدی، اما پسرم!!! پیرمرد مکثی‌کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 🔸لبخند از چهره همیشه خندان رفت، چشمانش‌ گرد شده بود از تعجب! 🔹بُغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک بود صدایش هم لرزان و خسته، دیشب پسرم را در خواب دیدم می‌گفت: در مدتی که ما و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب به ما سر می‌زد. 🔸اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست، می‌گویند: شهدای مهمانان زهرا هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. 🔹سکوت جمع ما را گرفته بود به نگاه کردم، دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد، می‌توانستم فکرش را بخوانم. 🔸 گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ ... 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «سلام بر ابراهیم» 🎙 : دوستان شهید 🔻سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمیکنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. در اوج آمادگی سر می‌برد. 🔻وزن هفتاد و چهار کیلو در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت، بیشتر آنها را ضربه فنی کرده بود! 🔻حریف فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود. گفتم: داش ابراهیم، این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده، مطمئن باش سریع پیروز میشی، فقط با دقت کشتی بگیر! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود. مسابقه فینال برگزار شد، اما انقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود! 🔻این را حریفش میگفت، قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من میخواهم کنم و به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من نمیدونم که تو پیروز میشی اما من رو ضربه نکن! کاری کن ما ضایع نشیم! 🔻برای همین کار عجیبی کرد. مثل ولی، مردانگی را به نمایش گذاشت. نَفسش را ضربه کرد و او از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد! از در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ... 🔻ورزشکار بود، چهره زیبا و بدن ورزیده داشت، اما همیشه موهایش را از ته می‌زد! لباس می‌پوشید! مبادا دچار هوای نفس شود و ... 🌷 @shahidane1 🌷 🔻رفته بودیم دیدن عارف وارسته حاج میرزا اسماعیل . ایشان رو کرد به ابراهیم و گفت: آقان جان ما رو نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. می‌گفت: حاج آقا ما رو خجالت ندین. 🔻مداح بود،صدای زیبایی داشت، در منطقه برای رزمندگان میکرد. بیشتر برای (س) میخواند. 🔻یکبار مسئله‌ای پیش آمد که گفت: دیگر نمی‌خوانم دیگر مداحی نمی‌کنم! اما صبح روز بعد دوباره شروع به خواندن و مداحی کرد! حضرت زهرا (س) را در دیده بود، فرموده بودند: نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم هر کس گفت بخوان تو هم بخوان. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻در منطقه گیلان غرب مسئول اطلاعات بود. در جنوب هم جزء نیروهای اطلاعات لشکر بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی از همه رفقا خداحافظی کرد، گویی می‌دانست زمان فرا رسیده. 🔻در شب حمله خودش را به بچه‌های گردان رساند، با شجاعت پنج روز در کانال کمیل در جنوب فکه مقاومت کرد، بیشتر بچه‌های مجروح را به عقب فرستاد. 🔻روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ عراقیها آماده شدند که به کانای کمیل حمله کنند. ابراهیم باقی مانده بچه‌ها را به عقب فرستاد، او تنهای تنها با خدا همراه شد، دیگر کسی او را ندید، حتی جنازه‌اش پیدا نشد. 🔻معلم وارسته، ورزشکار خود ساخته، مداح دلسوخته، در ماند تا باشد برای . 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_یازدهم نامه رو باز کردم.. با همون خط
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۶ غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ ساله با چهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تا نشستم توماشین دستاشو باز کرد، به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه‌ای فقط گریه کردم😭😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیز دلم؟ فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسین و🌷 بده😊 بعد از گذشت ۴۵ دقیقه روبه‌روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا🌹 راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. در و دیوارای معراج رو حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانتهای دستم رو بدم بهت.. به بچه‌ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سر میزنم.😊 این باکس همون امانتاییه که حسین چند روز قبل اعزام بهم داد و گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعد خبرش، اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه✉️ بود با یه بسته.. نامه رو باز کردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین ما را بنویسید فداے زینب آماده‌ترین افسر رزم آور زینب باید به مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه‌ی کوتاه شود کافر زینب کافیست که با گوشه‌ی ابرو بدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ زینب از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشور سوریه و این کشور ایران مجموع دو کشور بشود کشور زینب رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم مرحم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهر گلم.. زینب قشنگم.. تو این دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم تو بودی خواهر جانم آنقدر بچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم از سوریه بهت بگم. بعد از شهادت آقا سیدمحمدحسین اونقدر نگرانت😔 بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیر شدم یا شهید🕊.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف میشنوی؛ دوست دارم ادامه بدی و به حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت🖼 دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هر موقع دلت گرفت💔 قطعه ۵۰ بهشت زهرا مزار‌ دوست دارم.. گل نازم❤️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے توسڪا🍀 تو مسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده‌اید؟ اگه واقعا زنده‌اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم، 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی، نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم" 🌺بعدش یک عکس آقایی بود زیرش نوشته بود👇 "مراقب عزیز من باش تو سوریه جامونده" زوم کردم رو عکسش: مگه نمیگن زنده‌ای بهم نشون بده..😢 تو همین فکرا بودم که خوابم برد..😴 تو یه بیابون ماسه‌ای بودم.. یه آقا اومد گفت:🕊_این همون نشانه آشکاره _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علے ابراهیم. از خواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه‌های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد💉 میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تو این سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش تو سوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
💠 مراقبه قبل از تولد 💢به گفته مادرش، « درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد. از همان کودکی راهش مشخص بود. می‌خواند در قنوتش شهدا را دعا می‌کرد». 💢خانواده‌اش می‌گویند کسی که همه‌اش زمزمه یا حسین(علیه السلام) روی لب دارد به اهل بیت مشخص می‌شود. به همین خاطر شهید ذوالفقاری هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج‌الحسین بود. 💢کمدش پر بود از عکسهای ، و . 💢می‌گفتند: بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای بود. و آخر عشقش به ختم شد. نجف را انتخاب کرد و از این راه به رسید . 🌷 @shahidane1