eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «در انتهای افق» 🎙 : دوستان شهید 🔻توی منطقه بودیم، یکی از نیروها به گفت: شما خسته نشدی؟ هر روز از این جبهه به اون جبهه؟ هر روز مبارزه و... کی میخوای استراحت کنی؟ 🔻حاجی در حالی که پرچم محمد رسول‌الله در دستش بود گفت: روزی که این پرچم را در نصب میکنم استراحت میکنم! 🔻قرار شد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با ، قسمتی از نیروهای لشکر را نیز برای این کار آماده کرد. 🔻قبل از اعزام با حضرت امام دیدار داشت به خاطر مجروحیت، پای در گچ بود و با عصا راه می‌رفت. 🔻حضرت امام دستی بر روی پای او کشیدند و فرمودند: ان‌شاءالله خوب میشود. از جماران که بیرون آمد دیگر عصا در دست نگرفت! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برادر عباس برقی می‌گفت: قبل از عزیمت حاجی به سوریه با او صحبت کردیم، حرف از لشکر و اعزام به سوریه و.... بود. در لابه لای صحبتها مکثی کرد و گفت: من که برم دیگه بر نمی‌گردم!! 🔻گفتیم حاجی این حرفا چیه که میزنی، ان‌شاءالله صحیح و سالم برمیگردی. حاجی در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: نه من دیگه برنمی‌گردم، ما با تعجب از علت این حرفا سوال کردیم. 🔻 گفت: عملیات فتح المبین یادتون هست؟ قرار بود قبل از عملیات صد دستگاه تویوتا و آمبولانس و همین تعداد نفربر و... به ما تحویل بدهند، اما در عمل امکانات خیلی جزیی به ما دادند. 🔻من آن زمان خیلی ناراحت بودم، با خودم گفتم چطور ممکنه با این امکانات کم موفق شویم، می‌ترسم با این امکانات عملیات موفق نباشد. 🔻در همان حال از ساختمان ستاد آمدم بیرون تا وضو بگیرم، توی تاریکی شب یک برادر با لباس سپاهی به سمت من آمد و گفت: برادر احمد شما خدا و ائمه رو فراموش کردید، چرا اینقدر به فکر آمبولانس و امکانات مادی هستید؟توکل کن به خدا، این امکانات مادی رو نادیده بگیر، به خدا قسم شما پیروزید. 🔻آن برادر ادامه داد: ان‌شاءالله بعد از عملیات حمله دیگری در پیش دارید به نام بیت المقدس، شما بعد از آن عازم لبنان می‌شوید برای نبرد با . پایان کار شما آنجاست شما از آن سفر بر نمی‌گردید. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻چند روزی در سوریه در یکی از پادگانها مستقر بودیم، اما فهمیدیم اینها قصد مخاطره و جنگیدن با دشمن ندارند، لذا تصمیم بر این شد که نیروها باز گردند. 🔻وقتی نیروهای ما در حال بازگشت به ایران بودند با برادر موسوی کاردار سفارت ایران و کاظم اخوان و تقی رستگار در صبح روز دوشنبه ۱۳۶۱/۴/۱۴ جهت ماموریتی راهی سفارت ایران در بیروت شد. 🔻در راه به کمین نیروهای فالانژ طرفدار برخوردند و...از آن زمان خبری از آنها نشد. باغ بسیار زیبایی بود، نهرها از اطرافش جاری بود، حاجی روی چمنها نشسته بود، پایش را روی پای دیگرش انداخته بود، لباس فُرم سپاه بر تنش بود. 🔻جلو رفتم و روبوسی کردم و گفتم: کجایی؟ از شما خبری نیست؟ گفت: دیگه تموم شد با تعجب پرسیدم شما آزاد شدید؟! گفت: آزاد آزاد شدم. گفتم:به سلامتی کی میای پیش ما! او هم مکرر می‌گفت: من آزاد شدم من دیگه آزاد شدم‌.. 🔻تو همین صحبتها بود که از خواب پریدم من مطمئن هستم که او از قفس دنیا آزاد شده. ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_دوم من توسڪا اسفندیاری هستم سال دوم ت
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به سمت صدا برگشتم _داااااادااااااش😍 _جان دلم.. هیس آبرومونو بردی _وای داداش کی اومدی کی رسیدی😍باورم نمیشه صحیح و سالم پیشمی _زینبم آروم باش از مامان اجازتو گرفتم ناهار با هم باشیم _آخجووووون هوووراا👏 وارد رستوران شدیم _آبجی چی میل داری؟ _اوووم... چلوکباب... عه داداش گوشیته📲 کیه؟؟ _یه خانم خیلی مهربون که چند ماهه دیگه باهاش آشنا میشی😊 برم جوابشو بدم بیام _یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه😟 داشتم به خانواده چهارنفرمون فکر میکردم بابام و پاسداره من و توسکا هم قبل نه سالگی خیلی با هم صمیمی بودیم اما با شدنمون دیوار بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان و باباش مذهبی نبود داداشم بزرگتر که شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که حضرت زینب (س) هست. _زیاد فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد _عه داداش😬 داداش: والا _خب بگو ببینم.. کی عروسما میشه؟ چند سالشه؟ خوشگله؟ داداش زد به دماغمو گفت: _بچه من کی گفتم عروس!!! 😳 این خانم قراره حواسش به شما باشه.. حالا هم غذاتو بخور کم از من حرف بکش😉بعد از اعزام من میادخودش میگه بهت _مگه بازم میری؟ کی؟😢 بله... ۲۵ روز دیگه ... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ بعد از خوردن ناهار رفتیم خونه، تا وارد خونه شدیم مامان: _چشم و دلت روشن زینب خانم _وووووییی مامان... خیلی کیف داد😁 راستی یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان:عه... فامیلش چیه؟ _ملیحه مقری☺️ مامان: _"ای جانم... 😍 خیلی دختر خوب و مهربونیه زینب! یه دختر داره اسم اونم زینبه.. میاردش حوزه بچه‌ها براش ضعف میکنن _خداحفظش کنه حسین: _زینب جان برو بخواب درستم بخون شب بریم شهربازی _چشمم😍 🍀راوےتوسڪا🍀 وقتی از مدرسه خارج شدیم دیدم زینب و داداشش باهم رفتن داداشش خیلی خوشگله حیف که 😕 منم رفتم خونه تا ۷:۳۰ شب خوابیدم😁 بعدم پاشدم یه مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی پوشیدم . خداروشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تموم شده بود🙄 شام خوردیم و برگشتیم خونه وقتی رسیدیم بابا گفت : _فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید زمین. آخجووووون.. این دوروز خونه کویته.. فردا زنگ📱 بزنم آتوسا و بچه‌ها بیان... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «سلوک سرخ» 🎙 : برادر شهید 🔻هنوز یکسال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود، رفته رفته حالش بدتر شد، آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت. جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم صبر کردیم تا پدر و مادر بیاید و او را کفن کند. 🔻پیرمرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین بر لب داشت، آن روز قبل از ظهر جلوی خانه ما آمد، مادر بی صبرانه گریه میکرد، مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت من دعا کردم برات عمر بچه‌ات را گرفته‌ام، به بچه شیر بده. 🔻چه کسی باور میکرد بچه مرده زنده شده باشد، مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ می‌رفت، کار میکرد و با پولی که به دست می‌آورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه‌شنبه‌ها پیاده به سمت جمکران میرفت. 🔻عاشق بود خودش را وقف اسلام کرده بود، در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبه‌ها را با خود همراه کرده بود. 🔻بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد.از منطقه‌ای عبور میکرد که در کمین اشرار گرفتار شدند، همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند، از ماشین پیاده شد، عمامه‌اش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید! عمامه من است! 🔻برخورد خوب و منطقی داشت، با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند، همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد. مشکل با درایت او حل شد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻مجلس عروسی برادرش بود، مشکلی پیش آمد، همه آمده بودند دو برابر غذای تهیه شده مهمانان آمده بود. مصطفی با تعجب پرسید: چرا ناراحتی؟!گفتم: مگر نمیبینی! این همه مهمان را چه کنیم!؟ 🔻رفت کنار دیگ برنج از دور او را نگاه میکردم، زیر لب چیزی گفت، لحظاتی بعد برگشت گفت: ناراحت نباش مشکلی نیست. آن شب نه تنها غذا کم نیامد بلکه یک مینی‌بوس طلبه‌های حوزه هم آمدند و شام خوردند! 🔻در همه جا حضور داشت. در اوج درگیری غرب کشور در کردستان به یاسوج برگشت یک گردان نیروی کمکی به کردستان اعزام کرد. 🔻با شروع جنگ جبهه دار خونئن را به همراه دوست عزیزش راه اندازی کرد عملیاتهای این منطقه را فرماندهی میکرد. 🔻در یکی از عملیاتها دشمن موانع زیادی را بر سر راه بچه‌ها ایجاد کرده بود. یا باید از مسیر رو به رو می‌رفتند یا از مسیر دیگری. 🔻توکل عجیبی داشت با استخاره مسیر عملیات را انتخاب کرد از پشت به دشمن حمله کردند، عملیات بسیار موفق بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 عاشق بود دوست نداشت کسی او را بشناسد خدا هم خواسته‌اش را برآورده کرد، او سالهاست که گمنام و بی‌نشان در ارتفاعات غرب مانده. به راستی مصطفی بود او برگزیده خدا بود. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_سوم 🍀راوی زینب☘ _خانم عطایی فرد 🗣 به س
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇 تا رسیدیم مامان و بابا زیرانداز انداختن و نشستن روش. خودم و لوس کردم و گفتم : _داداش.. نمیریم سوار این وسایل بشیم؟ با انگشت نشونش دادم.. بابا: زینب جان یکم بشینید میوه بخورین🍇🍐 بعد برین.. آخر شبم همه باهم چرخ و فلک🎡سوار میشیم _باشه☹️ حسین: خخخخخخ چه لپهاشم آویزون شد😜 یکم که نشستیم هی سرجام وول خوردم حسین: نخیرم این وروجک نمیتونه آروم بشینه پاشو بریم😁 دستمو تودستش گرفت _داداش بریم سوار این سفینه بشیم حسین: بریم سوار شدیم من همش جیغ میزدم _مااااااااآآاااان... مااااااااانیییییی...😰 جییییییغ... جییییییییییغ.. خداااااااااااااااآ حسین: هیییس دختر آروم، زشته.. شهر بازیو گذاشتی روسرت😐 صبح قبل مدرسه... به آتوسا پیام دادم که عصری با بچه‌ها بیاید دور هم جمع بشیم😎 عصری یه پیراهن بلند با ساپورت پوشیدم، موهام و شونه کردم و رو شونه‌هام انداختم🔥 پایه هشت نفر بودیم.. سه تا پسر.. پنج تا دختر.. وارد که شدن براشون گیتار.. زدم.. آخر شبم با بچه‌ها رفتیم رستوران.. از رستوران داشتیم میومدیم بیرون، اشکان گفت: _چه خوشگل شدی رفتم جلو با یه قدم و بهش گفتم : _تا بهت رو میدم پررووو نشو.. مفهوووم؟😠☝️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀داناے ڪل🍀 محرم به سرعت آغاز شد حال و هوای خانواده عطایی فرد خیلی عجیب بود رفتارهای حسین که از اتفاق جدید زندگیش خبر میداد😢 پدر که هر شب بهش میگفت : _التماس دعا آقا😊 مادر که هر بار به قد و قامت حسین نگاه میکرد میگفت: فدای حضرت بشی ایشالا😍 و حسین همه دغدغه‌اش آماده کردن ‌زینب برای اون اتفاق بود حالا از هر نوع که بود.. این میان دو حادثه سخت به پیکر و روح زینب وارد شد.. که دومی سخت‌تر از اولی خبر تفحص🌷🕊 ۱۰۰ شهید دفاع مقدس وقتی تو خونه عطایی فرد پیچید، پدر غمگین از جاموندگی و خوشحال از بازگشت رفیقاش و جمله‌ای که حال زینب رو بد کرد.... فیلم ورود پیکر شهدا🌷 پخش میشد که حسین گفت: _خدایا یعنی میشه یه روزی بعد سی سال پیکر منم از سوریه وارد ایران بشه..😭 زینب برای فرار از جمله پدر و مادر داشت به اتاقش پناه میبرد که با جمله حسین وسط راه از حال رفت.. و شب مجبور شد تو بیمارستان🏥 بمونه... جالب بود بین این ۱۰۰ شهید یک سری از شهدا شناسایی شدن که یکیش پسرخاله توسکا🌷 🌷 بود... که این اتفاق واکنشات عجیبی داشت.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «مصطفی» 🎙 : برادر شهید و کتاب یادگاران 🔻در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت، اما هیچ پولی همراهش نبود، ولی میدانست چه ڪند. 🔻عصر جمعه بود، مشغول دعای فرج شد. از خود آقا تقاضای ڪمڪ ڪرد. بعد از نماز جمعه جمعیتی برای ملاقات با جانبازان به بیمارستان آمدند، سیدی از جمع خارج شد و به سراغ آمد، یڪ ڪتاب دعا به او هدیه داد و رفت. 🔻در میان صفحات ڪتاب چند اسڪناس بود، این پول هزینه ڪرایه و شام او را تامین ڪرد. به ڪه رسید این پول تمام شد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برای بچه‌ها مداحی میڪرد، صحبت میڪرد. ڪلام او بسیار موثر بود. سخنرانی او قبل از عملیات بیت المقدس آنچنان گیرا بود ڪه بچه‌ها برگه‌های مرخصی را پاره ڪرده و ماندند. اولین گروهی ڪه وارد شد نیروهای تحت امر او بودند. 🔻 فرمانده سپاه سوم صاحب الزمان(عج) بود، لشڪرهای ۲۵ ڪربلا، علی بن ابیطالب(ع)، ۱۰ سیدالشهدا(ع)، ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) تحت امر او بودند. 🔻از او خواسته بودند مسئولیت نیروی زمینی سپاه را بر عهده بگیرد اما قبول نڪرد، بعد از عملیات رمضان همه مسئولیتها را تحویل داد. چه شده بود، نمیدانیم. میگفت تا حالا تڪلیف بود مسئول باشم، اما حالا میخواهم بسیجی باشم. 🔻برگشت اصفهان. آماده شد برای ، میخواست همسرش از سادات باشد. بخاطر علاقه به (س)، برای همین با همسر یڪی از شهدا که از سادات بود، ازدواج ڪرد. 🔻برای ازدواج یڪ ڪارت برد قم، به نیابت از حضرت زهرا(س) انداخت داخل ضریح حضرت معصومه. فردای عروسی در خواب دیده بود ڪه (س) و چندین بانوی بزرگوار در مراسم او شرڪت کردند. 🔻مجلس عروسی او بسیار ساده و باصفا بود. همه شاد و خوشحال بودند. در پایان مراسم خیلی با جدّیت گفت: فڪر نڪنید من با ازدواج به دنیا چسبیده‌ام، ازدواج وظیفه‌ای بود، جبهه و جهاد هم وظیفه دیگری است. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻سه روز بعد از ازدواج راهی شد. مرحله بعدی عملیات والفجر۲ در حال انجام بود. با گردان یازهرا(س) به جلو رفت. پیڪر بچه‌هایی ڪه بر روی تپه برهانی مانده بود را به عقب منتقل ڪرد. 🔻 با سمت یڪ بسیجی به عملیات آمد و همانجا مشغول مبارزه شد. قبل از عملیات به برادرش گفت: میخواهم جایی بمانم ڪه نه دست شما به من برسد، نه دست دشمن. 🔻روز نیمه مرداد ۱۳۶۲ روز معراج مصطفی بود. پیڪرش همانجا ماند. مدتی بعد نیروها عملیات دیگری ڪردند. پیڪر ده‌ها شهید به عقب منتقل شد. 🔻ده سال بعد بچه‌های تفحص چهارصد پیڪر شهید را از ارتفاعات پیرانشهر به عقب منتقل ڪردند. به همه سپرده بودیم اگر همراه درشتی پیدا ڪردید خبر دهید، اما خبری از نبود. 🔻برای این فرمانده بزرگ جنگ کسی مراسم نگرفت و خبر شهادتش را هم ڪسی نگفت. شاید فڪر میڪردند جنازه‌اش به دست دشمن افتاده. شاید فڪر میڪردند اسیر شده. اما گویی صفتی است ڪه عاشقان (س) به آن آراسته‌اند. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_پنجم ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه‌های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم⁉️ _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲 زنگ خورد، از یگان.... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب: داداشی چیشده؟!! چرا گریه میکنی؟!😭😭 _چند تا از بچه‌های یگان شدن باید برم یگان.. زینب: وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب: من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش _نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه‌ها داغون بود😭😭 یازده شهید از ایران 🇮🇷... تقدیم بی بی زینب(س) شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهید مدافع حرم محمد ظهیری 2⃣شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهید مدافع حرم سیدسجاد طاهرنیا 4⃣شهید مدافع حرم سیدروح‌الله عمادی 5⃣شهید مدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهید مدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهید مدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهید مدافع حرم حجت اصغری 🔟شهید مدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهید مدافع حرم روح‌الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهید میردوستی عاشق بوده و حالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیز برادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهید بشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست.. وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصر کربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور .. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. و بقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه...😔😔 ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀 راوے داناےڪل 🍀 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان.. پسرم حسین: جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ماه ان‌شاءالله ۲۵ سالت میشه😍 حسین: خب!! مادر: اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین.. حسین: نه مادر من!! من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت بعد شماره خانم ...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام😊 نیم ساعت بعد به محلی که معراج الشهدا بود رسید همه بچه‌هابودن، با تک تکشون خداحافظی کرد... اما با خانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه⁉️ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو، شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲 بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان‌شاءالله شهید🌷 بشین حسین: از زینب .. ولی 😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «چهارراه خندق» 🎙 : دوستان شهید 🔻از همان بچگی ڪارهایش عجیب بود. مدرسه را بخاطر عدم رعایت معلمان رهاڪرد. به حلال و حرام بسیار مقیّد بود. ڪوچڪترین مسائل دینی را رعایت میڪرد. شاید علت اینڪه انسان وارسته‌ای شد به همین دلیل بود. 🔻ڪار برای او عار نبود، قبل از انقلاب بنّایی میڪرد، همان ایام دروس حوزوی را هم میخواند. در ایام انقلاب بارها دستگیر و زندانی شد، تاپای مرگ رفت و دست از فعالیتهایش برنداشت. 🔻باپیروزی انقلاب به گروه ضربت سپاه مشهد پیوست. منطقه ڪردستان رشادتهای او را به یاد دارد. با شروع جنگ زندگی‌اش شده بود جبهه. حاجی معمولا صبور و متین و آروم بود. تصمیمهای او به جا بود، همه جوانب را در نظر میگرفت. 🔻شخصیت عجیبی داشت. تبعیت محض از ولایت داشت، لذا وقتی فرمانده بالاتر به او دستوری میداد حتی در سخت ترین شرایط اطاعت میڪرد. با اینڪه سنی از او گذشته و چهل ساله بود اما نبوغ عجیبی در ڪارجنگ داشت. جنگ را با معادلات خاص خودش پیش میبرد. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻توسل به ائمه معصومین سر لوحه ڪارهایش بود. همیشه نیروهای او با پیروزی، ڪار را به پایان میرساندند. فرمانده گردان بود. همیشه سخت ترین قسمت ڪار عملیات را به او می‌سپردند. 🔻در فتح المبین تصرف یڪ قرارگاه فرماندهی عراق را برعهده داشت. نیروهای او باید در تاریڪی شب چهار ڪیلومتر در عمق مواضع دشمن نفوذ ڪرده و بعد هم عملیات میڪردند. همه اضطراب داشتند اما آرامش عجیبی داشت. 🔻به سه ساله امام حسین(ع) توسل پیدا ڪرده بود، میگفت ایشان با دستان ڪوچڪش گره‌های بزرگی رو می‌گشاید. در آن عملیات حاجی و نیروهایش فوق العاده بودند. بارها در عملیاتها با توسل به حضرت زهرا (س) ڪارها را آسان میڪرد. اینها همه از اخلاص و ایمان او بود. 🔻بعد از فرماندهی گردان، فرماندهی تیپ جوادالائمه (ع) به او پیشنهاد شد اما قبول نمیڪرد، ولی یڪباره نظرش تغییر ڪرد. گفته بود: فرماندهی برای من لطفی ندارد، اما گفتند این تڪلیف شرعی است براساس اطاعت از امر قبول ڪردم. 🔻سال ۶۳ حال و هوای او عجیبتر شد. در جلسه فرماندهان وقتی صحبت از محل حضور فرماندهان در خط عملیات بدر شد، حاجی نقطه‌ای را در نقشه نشان داد، بعد گفت: من اینجا میمانم و نیروهایم را از اینجا هدایت میڪنم. مڪانی را ڪه نشان میداد چهارراه خندق در منطقه هور بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻قبل از عملیات بدر وقتی با او مصاحبه ڪردند، گفت: در این عملیات ان‌شاءالله دیدار یار است. امیدوارم شهید شوم. جنازه‌ام به یاد سالار شهیدان ڪنار آب فرات و ڪنار او بماند. 🔻در طی عملیات، عراق پاتڪ سنگینی انجام داد، حاجی معاونش را برای آوردن، نیرو به عقب فرستاد، وقتی برگشت ڪار از ڪار گذشته بود، پیڪر غرق به خون در همانجا ڪه گفته بود، یعنی چهارراه خندق ماند و او به آرزویش رسید. 🔻 معظم رهبری بارها در مورد این فرمانده دلاور و این انسان وارسته و این انسان خود ساخته صحبت می‌نمودند، حتی توصیه به خواندن ڪتاب خاطراتش نمودند. 🔻یڪی ازعجیب ترین جلوه‌های فرماندهی او در منطقه و بر روی خاڪهای نرم آن منطقه اتفاق افتاد. 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_هفتم 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود ی
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود... مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن. حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭 حسین تو گوش زینب گفت: _خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊 حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره.. حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود. از اون طرف توسکا پریشان حال بود.. حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود. توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود.. «خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود.. که اومده بود توسکا را نجات داد.. بعد یه صدا گفت: 🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو".. اگه نباشن شما تو خفه میشین..🕊 توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد.. دم دفتر منتظر خانم مقری بود خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔 خانم مقری وارد کلاس شد _بچه‌ها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم 🍃اول اینکه برادر زینب جان که هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین 🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️ هرکس نظری داد.. خانم مقری پای تخته رفت و نوشت: ✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.." _بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زنده‌ان. زنگ آخر بود.. موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭 حالش بد شد.. در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچه‌ها گرفتنش... ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے زینب🍀 توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨 دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن 🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹 فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭 هربار که میخوردم زمین.. یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد. تا رسیدم دم در خونه.... یکی از اون پاسدارا گفت: _"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم.. وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭 مراسمات حسینِ من شروع شد روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔 🥀عزیز خواهر.. حسین من.. کجا دنبالت بگردم.. کدوم خاکو بو کنم.. تا آروم بشم.. مزار نداری.. تا نازتو بکشم.. برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭 حسییییییییین😭😭😭 برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم بی بی جان منم داغ حسینم و دیدم.. بی بی.. حسین منو چجوری کشتن حسین من.. الان پیکرش کجاست😭😭😭 دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «خاکهای نرم کوشک» 🎙 : معاون شهید 🔻قبل از عملیات رمضان بود، فرماندهی سپاه در منطقه تشکیل جلسه داد، در آنجا اعلام شد که عراق تانکهای پیشرفته‌ای به نام تی ۷۲ مجهز شده، هر لحظه ممکن است با این تانکها به مواضع ما حمله کنند و از طرفی دیگر این تانکها که گلوله آرپی جی روی آن اثر ندارد و مانع پیروزی عملیات رمضان خواهد شد، لذا باید نیروهای ما حمله کرده و طی یک عملیات ایذایی با از بین بردن آن تانکها برگردند. 🔻سه گردان برای این کار انتخاب شد فرمانده یکی از گردانها بود، کارها انجام شد، شناسایی، تجهیز و... 🔻شب وقتی نیروها جلو رفتند یک گردان مسیر را اشتباه رفت، فرمانده گردان دوم هم روی مین رفت، لذا هر دو گردان رفتند. 🔻تنها گردانی که حرکت خود را ادامه داد گردان بود. وسط دشت در حال حرکت به سوی خاکریز دشمن بودیم، فاصله ما با دشمن خیلی کم بود، یکدفعه یک منور بالای سر ما روشن شد، همه ستون روی زمین خوابید. ما را دیده بودند، با تمام توان آتش می‌ریختند. گفته بود کسی شلیک نکند. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻خاک منطقه رملی و بسیار نرم بود. خیلیها توی خاک فرو رفته بودند. دشمن برای چند دقیقه شدید آتش می‌ریخت، دقایقی بعد صدای تیراندازی دشمن کم شد و آنها فکر کردند نیروهای گشتی بوده و از بین رفته‌اند. به گفتم: برگردیم عقب؟ اما حاجی سرش را گذاشته بود روی زمین انگار تو این نبود. 🔻سینه‌خیز تا انتهای ستون رفتم و برگشتم، ما فقط تعداد کمی داده بودیم لحظاتی بعد حاجی دستوری داد که هیچ کسی فکر آن را نمیکرد! 🔻گفت: برو سر ستون از آنجا بیست و پنج قدم به سمت راست برو! بعد هم چهل قدم به سمت خاکریز دشمن حرکت کن!! :حاجی چی میگی؟! الان دشمن آماده است، چند تا از بچه‌های ما شهید شدند، اما دوباره همان حرف قبلی را تکرار کرد. 🔻با نگرانی به سمت جلو رفتم، به سر ستون رسیدم دقیق بیست و پنج قدم به سمت راست رفتم. در آنجا نشانه‌ای گذاشتم و به سمت دشمن حرکت کردم. چهل قدم که تمام شد دیدم خود با چند آرپی جی زن جلو آمدند. 🌷 @shahidane1 🌷 گفت: به سمت روبه‌رو آماده شلیک باشید، هوا آنقدر تاریک بود که نمی‌دانستیم آنجا چه خبر است، با فریاد حاجی همه شلیک کردند و در مقابل ما نفربر و سنگر فرماندهی عراقیها در آتش می سوخت! بعد هم وارد دشمن شدیم، بچه‌ها حمله کردند نیروهای دشمن هم فرار. آن شب دو گردان زرهی دشمن شامل تانکهای تی ۷۲ را نابود کردیم. هوا هنوز ر‌وشن نشده بود که برگشتیم. 🔻صبح فردا دوباره به سوی خاکریز دشمن رفتیم. رسیدیم به همان جایی که حاجی دستور حرکت داد. خوب به اطراف نگاه کردم در میان میدان مین و موانع دشمن فقط یه مسیر عبور وجود داشت. وقتی ۲۵ قدم به سمت راست می‌رفتیم به یک معبر می رسیدیم. چهل قدم که جلو می‌رفتیم. به نزدیکی خاکریز دشمن و به نفربر فرماندهی می‌رسیدیم!! 🔻خیلی بود با تعجب به اطراف نگاه کردم یعنی از کجا میدانستـ چه کسی به او گفته بود از این مسیر برود؟! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻برگشتم پیش حاجی با تعجب پرسیدم: مسیر را از کجا میدانستی؟! جواب درستی نداد، گفتم تا جواب ندی از اینجا نمی‌روم. وقتی اصرار من را دید اشک در چشمانش حلقه زد و بعد گفت: دیشب در آن شرایط سخت که حرف از بازگشت بود سرم را روی خاکها گذاشتم. از همه جا قطع امید کردم، فقط داشتم به وجود مقدس (س)... 🔻همینطور که در حال خودم بودم یکدفعه صدای خانمی را شنیدم که گفت: فرمانده! بعد فرمودند: اینطور وقتها که به ما می‌شوید ما هم از شما دستگیری میکنیم وبعد همان حرفهایی را زدند که به تو گفتم، برو راست برو جلو و... 🔻بعد در حالی که صورتش خیس از اشک بود گفت: اما راضی نیستم که حالا چیزی از آن بگویی، بگذار برای آیندگان! روز بعد خبرنگاران و چند نفر از فرماندهان سپاه به سراغ آمدند. خبر عملیات موفق بچه‌ها حتی به پشت جبهه هم رسیده بود. اما حاجی خیلی محکم میگفت: ما هیچ کاره بودیم. این نتیجه کار بسیجی‌ها و فرمانده اصلی آنهاست. این که ما با کمترین تلفات پیروز شدیم خداست. 🔵 شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_نهم امروز حال خانواده عطایی فرد داغون
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ نامه رو باز کردم.. با همون خط اول اشکم دراومد😭 ✍بسم رب الشہدا والصدیقین 🔸چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند 🔹و تمــــاشاے تو زیبـــــاست اگر بگذارند 🔸من از اظهار نظـــــرهاے دݪـــــم فهمیدم 🔹عشـق هم صاحب فتواست اگر بگذارند 🔸دل سرگشته من! این همه بیهوده مگر 🔹خانه دوسـت همینجاست اگر بگذارند 🔸سنـــد عقــل مشاء است همه میدانند 🔹غضب آلـــود نگاهــــم نکنید ای مردم! 🔸دل من مـــــال شماســـت اگر بگذارند سلام زینب قشنگم✋ این نامه رو درحالی مینویسم ڪه یکی دو ساعت به عملیات مونده و تو اون رو زمانی میخوانی که یا شدم.. امیدوارم دومے باشد چرا که امتحان اسارت امتحانی سخت است و من ترس از مردودی و شرمندگی دارم😔 زینب عزیزتر از جانم.. حرفهای مفصل را در نامه‌ای💌 که خانم رضایی به دستت میرسانند نوشته‌ام.. اما در این نامه میخواهم در مورد این بگویم.. این خواهر گرامی بانوی صبور است همان سنگ صبور تو.. ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ از همان سال ۹۲ که لیاقت مدافع بی بی رو پیدا کردم.. نگرانیم بودی.. اما اینبار که آمدم از تو برای آنکه نگران صبر و تحمل تو بودم..😔 این خواهر گرامی را انتخاب کردم که بعد از من مراقب تو باشد، امیدوارم خیلی زود با این خواهر بزرگوار دوست شوی تا خیالم راحت شود. دوستدار تو.. برادرت حسین🌷 وقتی نامه‌ی حسین عزیزم تموم شده بود دم در خونه بودم زنگ زدم وارد خونه شدم میخواستم برم تو اتاقم _سلام مامان: سلام _زینب جان حسین که رفته.. تو هم میری تو اتاقت.. من دلم به کی خوش باشه خب؟💔😔 زینب: من خوبم..😊 مامان: الله اکبر مشخصه😒 زینب امروز یه خانمی اومده بود خونه میگفت از طرف 🌷حسـین🌷 اومده. برگشتم کامل به سمتش ینی پریدم به سمت مامان.. _اسمش چی بود؟؟؟؟!😳😨 مامان: خانم رضایی😒 _رضایی😳 شماره نداد؟؟ آدرس نداد؟؟ مامان: آروم باش.. تو اتاقته😳 دویدم سمت اتاقم🏃‍♀ _سلام خانم رضایی ببخشید خانم رضایی: سلام زینب قشنگم.. خوبی خانم گل😊 با حرف خانم رضایی اشکم دوباره جاری شد😭😭 _ممنون خانم رضایی: _الهی من بمیرم برای دلت.. ناهار خوردی؟؟ _نه😭 خانم رضایی: _عزیز دلم ناهارتو بخور استراحت کن ساعت ۶ میام دنبالت بریم جایی..😊 _آخه😢 خانم رضایی: آخه بی آخه.. 😠 ناهارتو کامل میخوریا _چشم خانم رضایی: یاعلی✋ _یاعلے 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «گمشده مجنون» 🎙 : دوستان و خانواده شهید 🔻زمستان سال ۱۳۳۴ در ارومیه به دنیا آمد. هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داد. 🔻برادر بزرگتری داشتند به نام . او در تهران دانشجو بود بعدها استاد دانشگاه شد، هر بار می‌آمد ارومیه برای برادرانش کتابهای مذهبی می‌آورد. از نماز و مسائل دین میگفت بعضی وقتها هم برادرانش را به تهران میبرد. 🔻مدتی بعد علی راهی فرانسه شد، وقتی برگشت او را دستگیر کرد، هیچ خبری از او نشد. از علی فقط یک ساک و یک قرآن به خانواده برگشت! او اولین خانواده هاست. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻 رشته ریاضی را به پایان رساند به سربازی رفت بعد هم رفت تبریز پیش آقا ، از آنجا بود که با نوارها و اعلامیه‌های امام و مبارزه آشنا شد. چند بار ساواکی‌ها او را با قصد کشت زدند. 🔻با یکی از اقوام صحبت کرد، برای ادامه تحصیل راهی ترکیه سپس به شهر آخن آلمان رفت. وقتی وارد فرانسه شد حمید آلمان را رها کرد و به پاریس رفت. مدتی در خدمت امام بود و از انجا هم برای آموزش نظامی و دوره راهی و شد. 🔻چند مرتبه سلاح و مهمات را از طریق مرز وارد ایران میکرد و تحویل برادرش میداد. یک بار هم توسط پلیس ترکیه دستگیر شد. با پیروزی انقلاب به ایران آمد ازدواج نمود و پیگیر مسائل انقلاب گردید. 🔻 استان را بنیانگذاری کرد، در کردستان حماسه آفرید‌ و در اوج ناامنی با یک فروند هواپیمای نظامی ۱۵۰ نیرو را به سنندج منتقل کرد و نزدیک به یک ماه درگیر مبارزه بود، بعد با شروع جنگ به آبادان رفت. 🔻خط مقدم مبارزه را در آنجا بنیانگذاری کرد. بعدها به تیپ نجف رفت و فرمانده گردان شد. 🔻 بسیار اهل خودسازی بود، بارها بعد از نماز سر سجاده می‌نشست و مشغول راز و نیاز میشد. در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه با نیروهایش محاصره شدند. اما با یاری خدا نجات پیدا کردند. در بیت المقدس حماسه تصرف خرمشهر پاکسازی آن را با نیروهای گردان به یادگار گذاشت. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻فراموش نمیکنم در سنگر کمین نشسته بودیم، ماشین حامل غذا در راه مانده بود، بچه‌ها گرسنه بودند با بیسیم از مسئول تدارکات برای بچه‌ها غذاخواست، ساعتی گذشت اما خبری نشد. 🔻این بار را به آسمان برد از خدا درخواست کرد، دعایش شد! یک نفر بر عراقی راه را گم کرده بود، به خاطر مه آلود بودن هوا، اشتباها به سنگر نیروهای خودی رسید. راننده اسیر شد، بارِ نفربر چلوکباب و مرغ بود برای فرماندهان و نیروهای عراقی! 🔻مدتی بعد در جلسه فرماندهان برای اولین بار را دید با تعجب او را نگاه میکرد. حاجی هم همینطور، بعد با هم صحبت کردند، معلوم شد قبل از انقلاب هر دو در مرز بازرگان مشغول حمل سلاح به داخل کشور بودند فکر میکرده حمید است! هم فکر می‌کرده مامور دولت است، لذا در آنجا هر دو از هم فرار میکنند. 🔻زمستان ۶۲ رو به پایان بود، به خانه‌ای که در پشت جبهه برای آنها آماده شده آمد. از و خداحافظی نمود، پسرش لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد، این آخرین دیدار آنها بود. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻در عملیات خیبر کاری کرد بسیار عجیب. معاون لشکر بود اما با نیروهای یک گروهان سوار بر قایق را دور زد. راه عبور دشمن را به خوبی بست، بسیاری از نیروهای آنها را به اسارت درآورد. حمید خیره کننده بود. یک سرتیپ عراقی به اسارت درآمده بود. او از نیروها خواسته بود فرمانده ایرانیها را ببیند. وقتی مقابل قرار گرفت باور نمیکرد او فرمانده باشد. پرسید: ما همه راه‌ها را بسته بودیم شما از کجا وارد جزیره شدید؟ حمید هم به شوخی : ما از سمت اردن بصره را دور زدیم و آمدیم توی جزیره! 🔻عراق به هر وسیله ممکن میخواست جزیره را پس بگیرد، بمباران شیمیایی، بمبهای خوشه‌ای، و.... بالاخره حمید در عملیات پس از یک عمر مجاهدت در راه اسلام به آرزویش رسید. 🔻او برای همیشه در جزایر ماند سالهاست امانتدار خوبی برای خوبان این امت است، انها که فرمان را بر مصلحت خود ترجیح دادند و تا پای جان مقاومت کردند. 🔵 شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_یازدهم نامه رو باز کردم.. با همون خط
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ ساعت ۶ غروب بود... جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسید.😊 خانمی ۲۹_۳۰ ساله با چهره معمولی ولی یه مهربونی کاملا مشخص بود. تا نشستم توماشین دستاشو باز کرد، به آغوشش پناه بردم. شاید یه ربع بیست دقیقه‌ای فقط گریه کردم😭😭 خانم رضایی: _آروم شدی عزیز دلم؟ فقط با اشک نگاش کردم😢 _میبرمت جایی که بوی🌷حسین و🌷 بده😊 بعد از گذشت ۴۵ دقیقه روبه‌روی نگه داشت وارد که شدیم خیلیا داشتن میومدن سمتم که بهار نذاشت. به سمت حسینیه معراج الشهدا🌹 راهنماییم کرد. خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست. در و دیوارای معراج رو حسین قبل محرم سیاه پوش کرده بود.. خانم رضایی: _اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه واسه بعد..اما فعلا میخوام امانتهای دستم رو بدم بهت.. به بچه‌ها گفتم نیان خودمم یک ساعت دیگه بهت سر میزنم.😊 این باکس همون امانتاییه که حسین چند روز قبل اعزام بهم داد و گفت اگه واسش اتفاقی بیفته یک هفته بعد خبرش، اینو بهت بدم. خودش از حسینیه رفت بیرون. باکس رو باز کردم یه نامه✉️ بود با یه بسته.. نامه رو باز کردم.. ✍بسم رب الشهدا والصدیقین ما را بنویسید فداے زینب آماده‌ترین افسر رزم آور زینب باید به مسلمانی خود شک کند آنکه یک لحظه‌ی کوتاه شود کافر زینب کافیست که با گوشه‌ی ابرو بدهد اذن فرماندهی کل قوا؛ زینب از بیخ درآورده و خوآهیم درآورد چشمےڪه چپ افتد دور و بَر زینب😡☝️ آن کشور سوریه و این کشور ایران مجموع دو کشور بشود کشور زینب رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم مرحم به زخم دل مضطر زینب ✍سلام خواهر گلم.. زینب قشنگم.. تو این دوسال که لیاقت مدافع بی بی داشتم تمام نگرانیم تو بودی خواهر جانم آنقدر بچه حساسی بودی هیچوقت نتوانستم از سوریه بهت بگم. بعد از شهادت آقا سیدمحمدحسین اونقدر نگرانت😔 بودم.. که نمیتوانم بیان کنم.. زینبم این نامه را زمانی میخوانی که یا اسیر شدم یا شهید🕊.. امیدوارم دومیه باشه زینبم... بعد از رفتنم آنقدر حرف میشنوی؛ دوست دارم ادامه بدی و به حرف خانم رضایی گوش بدی.. و باهاش همقدم بشی برای شناخت بقیه شهدا. امیدوارم اون چیزایی که مدنظرم است رو بتونم واست یادگاری بخرم. همراه این نامه یه تابلو هست بزن به اتاقت🖼 دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرار من و تو هر موقع دلت گرفت💔 قطعه ۵۰ بهشت زهرا مزار‌ دوست دارم.. گل نازم❤️ ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوے توسڪا🍀 تو مسیر مدرسه تا خونه فقط به حرفای خانم مقری فکر میکردم🤔 مامان: توسکا بیا ناهار _نمیخورم😕 نشستم روی تخت. مگه خانم مقری نمیگه شماها زنده‌اید؟ اگه واقعا زنده‌اید یه یا نشونم بدین😢 تنها کسی که میدونستم به شهدا خیلی ارادت داره زینبه☺️ گوشیمو برداشتم پروفایلای زینیو باز کردم، 🌺اولیش با حسین بود تو یک دریاچه مصنوعی، نوشته بود👇 "بعد از تو با خاطراتمان چه کنم برادرم" 🌺بعدش یک عکس آقایی بود زیرش نوشته بود👇 "مراقب عزیز من باش تو سوریه جامونده" زوم کردم رو عکسش: مگه نمیگن زنده‌ای بهم نشون بده..😢 تو همین فکرا بودم که خوابم برد..😴 تو یه بیابون ماسه‌ای بودم.. یه آقا اومد گفت:🕊_این همون نشانه آشکاره _اسمتون چیه؟؟😟 🕊_ سلام علے ابراهیم. از خواب پریدم😰 فقط جیییییغ زدم😵😭 که با سیلی بابا بیهوش شدم. دیگه هیچی نفهمیدم.... چند ساعت بعد که چشمامو باز کردم دیدم بیمارستانم🏥. 🍀راوے خانم رضایے🍀 نیمه‌های شب بود... که یک دختر نوجوان آوردن بیمارستان میگفتن به اونم شوک عصبی واردشده پرستار وقتی داشت بهش سرم میزد💉 میگفت: _نمیدونم والا چرا این دهه هفتادیا اینقدر عجیبن.. شوک عصبی تو این سن یه مقداری عجیبه😐 در حالیکه موهای زینب رو ناز میکردم گفتم : _اون دختر رو نمیدونم ولی زینب من برادرش رو گم کرده😊 _کجا گم کرده؟؟😕 _برادرش تو سوریه شده پیکرشم هنونجا مونده😒 _وای طفلک😢 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286