🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 زمانے به خود امدم که پاراس بااخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد. سریع بلند شدم و گوشی را از دست مهسا گرفتم و قطع کردم ، دستش را گرفتم و تند تند قدم برداشتم سمت درب خروجی میدانستم چون در محیط دانشگاه هستیم صدایم نمیزند یا دنبالم با سرعت نمیاید که مبادا ابرویش خدشه دار شود . پس از فرصت استفاده کردم و از دانشگاه خارج شدیم از خوش شانسیمان تاکسیی در همان حوالی چرخ میخورد که بیخیآل ضرر شدم و با صدای دربست اورا متوجه خود کردم اوهم که انگار لقمه چرب و نرمی گیرش امده باشد با سرعت به سمتمان امد و سوار شدیم زمانی که درماشین نشستیم توانستم نفس عمیقی بکشم و به مهسا نگاه کردم با تعجب و بهت من را تماشا میکرد ضربه ای به شانه اش وارد کردم که به خودش امد و جبهه ای گرفت _بیشعور واسه چی گوشی رو از دستم کشیدی؟ حالا اون به کنار واس چی چی تلفن رو روی پوریا قطع کردی؟ ناراحت میشه خب😕 یکی پس گردنش زدم و گفتم +ببند مهسی حوصله ندارما ایشی کرد و از پنجره به بیرون خیره شد منم سکوت کردم و دیگر ادامه ندادم درمیانہ راه مهسا پیاده شد و به سمت قرارش با پوریا رفت و من هم به سمت خانه رفتم . امروز باید میرفتم حرم ، شیفت داشتم ، هنوز هم ذوق و شوق داشتم🙈🧡 بعد از اینکه کرایه تاکسی را حساب کردم به سمت خانه رفتم چندین بار زنگ زدم اما پاسخی نشنیدم بعد از کلی گشتن در کیفم بالاخره کلید را پیدا کردم و در را باز کردم و وارد حیاط شدم حیاطی متوسط اما باصفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست سانت الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت . برای خودش تره باری بود . مادرم درانجا سبزی کاشته بود🥬🥦 . از ریحون و نعنا گرفته تا شوید و تربچه و نعنا فلفلی یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم من و سحر و سینا میشد گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒