🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_53
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
زمانے به خود امدم که پاراس بااخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد.
سریع بلند شدم و گوشی را از دست مهسا گرفتم و قطع کردم ، دستش را گرفتم و تند تند قدم برداشتم سمت درب خروجی
میدانستم چون در محیط دانشگاه هستیم صدایم نمیزند یا دنبالم با سرعت نمیاید که مبادا ابرویش خدشه دار شود .
پس از فرصت استفاده کردم و از دانشگاه خارج شدیم
از خوش شانسیمان تاکسیی در همان حوالی چرخ میخورد که بیخیآل ضرر شدم و با صدای دربست اورا متوجه خود کردم
اوهم که انگار لقمه چرب و نرمی گیرش امده باشد با سرعت به سمتمان امد و سوار شدیم
زمانی که درماشین نشستیم توانستم نفس عمیقی بکشم و به مهسا نگاه کردم
با تعجب و بهت من را تماشا میکرد
ضربه ای به شانه اش وارد کردم که به خودش امد و جبهه ای گرفت
_بیشعور واسه چی گوشی رو از دستم کشیدی؟ حالا اون به کنار
واس چی چی تلفن رو روی پوریا قطع کردی؟
ناراحت میشه خب😕
یکی پس گردنش زدم و گفتم
+ببند مهسی حوصله ندارما
ایشی کرد و از پنجره به بیرون خیره شد
منم سکوت کردم و دیگر ادامه ندادم
درمیانہ راه مهسا پیاده شد و به سمت قرارش با پوریا رفت و من هم به سمت خانه رفتم .
امروز باید میرفتم حرم ، شیفت داشتم ، هنوز هم ذوق و شوق داشتم🙈🧡
بعد از اینکه کرایه تاکسی را حساب کردم به سمت خانه رفتم
چندین بار زنگ زدم اما پاسخی نشنیدم
بعد از کلی گشتن در کیفم بالاخره کلید را پیدا کردم و در را باز کردم و وارد حیاط شدم
حیاطی متوسط اما باصفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست سانت الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت .
برای خودش تره باری بود .
مادرم درانجا سبزی کاشته بود🥬🥦 .
از ریحون و نعنا گرفته تا شوید و تربچه و نعنا فلفلی
یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم من و سحر و سینا میشد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒