🌷شهدا عاشقترین‌اند🌷 قسمت بیست‌و یکم ✍ سیدمهدی بنی هاشمی خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟! - چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست - ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم -ریحانه؟!چی شد؟! -ها ؟!؟...هیچی هیچی! . -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! -هااا؟!...نه -ریحانه خر نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که، فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن! اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن... -چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو - خدا شفات بده دختر - تو توی اولویت تری - ریحانه ازدواج شوخی نیستا.. - میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! - نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش ولگد به بختت نزن - برووووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم... رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم ادامه دارد... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄