🌷شهدا عاشقتریناند🌷
قسمت ۳۰
✍ سیدمهدی بنی هاشمی
به چادر و نماز خوندن و مدل
جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود، ولی
اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد، توی خونه هم که بابا ومامان. همچنین توی همین مدت احسان چند بار
خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور وبرم بیاد.راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد، یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش و فقط آقا سید
تو ذهنم بود، شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم. تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
-دخترم... عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم:
- باز چیه اول صبحی؟
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
- خواستگار ....امشب؟؟
- چه قدرم هوله دخترم. نه اخر هفته میان
- من که گفتم.قصد ازدواج ندارم
- اگه به حرف باشهکه هیچ دختری قصد ازدواج نداره
- نه مامان اگه میشه بگین نیان
- نمیشه باباش از رفیقای باباته
-عهههههه...شماهم که هیچ وقت نظر من براتون مهم نیست
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی، خوشت نیومد فوقش رد میکنیش.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن، و من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن. مامانم
بعد چند دقیقه صدام کرد. چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم
و رفتم به سمت پذیرایی.
ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄