#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۴۴
بعد از ظهر دوشنبه ۳۰ بهمن با فرهاد
رفتیم دکتر باید ام آرآی کمرم را نشان می.دادم با کلی پرس وجو به این دکتر رسیده بودیم. میگفتند حرف
اول و آخر را میزند
هیچ راهی جز عمل ندارید!
حرف آخر دکتر بود ساعت پنج گرسنه و تشنه با ناراحتی رسیدیم
خانه. تمام مسیر به نذری فردا فکر میکردم از تولد زهرا هر سال روز شهادت حضرت زهرا طعام خیرات میکردم. نیتم پنج کیلو برنج بود،
ولی سعی میکردم غذای
خوشمزه ای بپزم ،قیمه فسنجان
،باقالی پلو با گوشت یا زرشک پلو با مرغ، روزهایی که خودم اجاق گاز را با سلام و صلوات روشن میکردم برای پخت، محمد حسین راه به راه احوال میپرسید: «حاضر شد ببرم؟ تموم شد؟ برنجش دم کشید؟ خورشش جا افتاد؟» افراد بی بضاعت محله را زیر سر داشت. بیوه، بیکار، مسن و مستمند. ظرف یکبار مصرف میآورد که آنها را جدا بگذارم آخر هم به ما نگفت کجا میبرد. سهم همسایه ها که محفوظ بود.
محمد حسین و مجتبی
بشقاب بشقاب جلوی در خانه شان
تحویل میدادند.
هر زمانی هم گیر و گرفتاری داشتیم فرهاد از رستوران غذای آماده می گرفت برآوردم به ازای پنج کیلو
برنج، سی پرس غذای بیرونی بود اما چهل پنجاه پرس سفارش میداد.
بسته بندی شده میبردیم جنوب
شهر، در مناطق محروم
،امسال هم با وضعیت کمردردم، نگفته مشخص بود که باید غذای آماده بگیریم.
خسته و کوفته کلید چرخاندیم داخل در خانه، زهرا سفره ناهار انداخت
به زور دو لقمه از گلویم دادم پایین محمد حسین بعد از ناهار رسید.
👇👇👇