: محمد علی جعفری ۵۴ صبح ۱۵ اسفند، تماس گرفتند منزلمان که عده ای از ائمه جمعه قرار است شب مهمانتان شوند؛ همراه با آقای خاتمی یا صدیقی به فرهاد زنگ زدم جواب نداد. ظهر که آمد خانه بهش گفتم مهمان داریم گفت کاش قبول نکرده بودی :گفتم «چرا؟» گفت «رفقای محمدحسین که توی گلستان هفتم با هم بودن زنگ زدن بعد از نماز مغرب میان خونه مون گفتم: خب اونا هم بیان قدمشون بر چشم میان بوی گلاب و حلوا و صدای قرآن بساط چای را راه انداختم. میخواستم وقتی مهمانها رسیدند خوب دم کشیده باشد. فرهاد سراسیمه آمد داخل نفس نفس زدنش اجازه نمیداد کلامش به گوشم برسد فقط «آقا» را شنیدم چادر پیچید توی پایم نشستم روی مبل چی؟ آقا دارن میان چند مویرگ قرمز دوید در سفیدی چشمان فرهاد دلشوره ای به دلم قلاب شد. دانه درشت اشکی را قورت دادم. صدای همهمه پیچید در راهرو با فرهاد رفتیم سمت در، رفقای محمدحسین سی نفری بودند با گل و شیرینی چند نفر که سیمهای توی گوششان گواهی میداد محافظ هستند جلویشان را گرفته بودند یک نفر آمد داخل که خانه را چک کند. به دلم گذشت :«نکنه به خاطر رفقای محمدحسین تیم حفاظت آقا رو برگردونن جلوی همه به فرهاد گفتم :اینا رو راه نده بیان داخل یکی از محافظان به فرهاد گفت کلید انباریتونو بیارید؛ اینا رو بفرستم اونجا نمیدانم از کجا فهمیده بودند انباری ته پارکینگ گنجایش سی نفر آدم را دارد فرهاد قبول نکرد. نه اینا مهمونن باید بیان داخل 👇👇👇