🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 پنجم خاطراتی از شهید برگرفته از کتاب “از معراج برگشتگان” حمید داوودآبادی: یکی از روزها نیرویی از گروهان ۳ به دسته ی ما آمد که از همان اول، حرکاتش برایم سوال انگیز شده بود. باهرچه که به دستش می رسید، مخصوصا قابلمه غذا، ضرب می گرفت. خیلی هم راحت و روان می نواخت. خیلی که حوصله اش سرمیرفت، روی زانویش ضرب می گرفت. آن طور که متوجه شدم، نامش «عباس دائم الحضور» بود، اما بر خلاف نامش، همیشه در صبحگاه غایب بود. همین را برای اینکه زودتر با هم آشنا شویم، بهانه کردم و باب شوخی را باز کردم. گفتم: می گن کچله اسمش رو می ذاره زلفعلی. خوبه تو هم اسمت رو عوض کنی و بذاری عباس دائم الغیوب. با تبسم شیرینی ، پاسخم را داد که: مثل اینکه خیلی حال داری که همه اش می ری صبحگاه و رزم. همین کافی بود تا سرصحبت و رفاقت باز شود. تا فهمیدم این جوان، همانی است که بعد از ظهرها روی پشت بام ساختمان گردان ضرب می گیرد، باورم نمی شد او همان باشد. چهره و جثه اش به باستانی کارها نمی خورد. سبیلش تاب نداشت، شکمش هم گنده نبود. برعکس، لاغر بود ، ریش هم داشت و چهره اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی ها. هرچه ادا و اطوار کردم ، فقط خنده تحویلم داد. دست آخر، تیر نهایی اش را از کمان رها کرد که : می گم اگه یه کم ورزش کنی، اون پی های شکمت آب میشه، اون وقت می تونی توی صبح گاه خوب بدویی. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷