مرا نشان می‌دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ مورد نظرش همین باشد؟! اسماعیل صدایم کرد. گفتم: «بله.» گفت: «بفرما. این ‌هم راننده‌ای که می‌خواستی!» من به یک‌ باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می‌کند. چون به همه چیز می‌خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: «اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه. این همونه که تو می‌خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش‌ دار برو تا از دست ندادیش.» گفتم: «آخه سر و وضعش اینو نشون نمی‌ده.» ادامه داد: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این‌طوری کرده.» گفتم: «عجب!» خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. با خودم می‌گفتم: «این طور  که اسماعیل می‌گه، پس عجب نیروی باحالی گیرم اومده!» یک خودرو لندکروز نو و تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب.» نشست پشت فرمان. من هم کنار دستش نشستم. خلاصه رفتیم واحد تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده‌ی خدا را برای بچّه‌های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و به حرف‌های اسماعیل هم اعتماد داشتم. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم با هم از کوشک به اهواز می‌رفتیم. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!» جواب دادم: «بله.» پرسید: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: «نه. برای چی بیرونت کنم؟» تأکید کرد:«مردونه؟» جواب دادم: «مردونه.» یک دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!» شوکه شدم. سه ماه از سابقه‌اش در تخریب می‌گذشت، تازه داشت می‌گفت که من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز می‌ایستی!» توضیح داد: «میام. ولی این‌قدر خودمو مشغول می‌کنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران می‌کنن، منم می‌کنم. وقتی همه نماز می‌خونن، منم الکی لب‌هامو می‌جنبونم. هر وقت دولّا می‌شن، منم می‌شم. دستاشون رو می‌گیرین جلو صورتشون یه چیزایی می‌گن، منم می‌گیرم و لب تکون می‌دم، راستش هیچی بلد نیستم.» متحیر ماندم. هم از خبری که می‌داد، هم از زرنگی‌اش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگی‌اش حرف نداشت. رد گم کنی‌اش از آن هم بهتر. من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم. برای همین یک پیش‌نماز داشتیم به‌نام عباس دهباشتی. بچه زابل بود. طلبه‌ای وارسته که بعدا شهید شد. گفتم: «آقای دهباشتی، بین خودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچ‌کس هم نفهمه.» گفت: «باشه.» راوی خاطره سردار مرتضی‌حاجی باقری شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول‌ کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش می‌آمد،  سراغ حاج آقا می‌رفت. بین مأموریت‌ها اگر ۱۰ دقیقه وقت خالی بود همان ۱۰ دقیقه را غنیمت می‌شمرد. قرآنش را برمی‌داشت و سروقت حاج آقا می‌رفت. یک روز حاج‌آقا دهباشتی آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو درآورد!» پرسیدم: «چرا؟ مگه چی شده؟» توضیح داد: «دیر اومده، زود هم می‌خواد بره! مثلاً می‌گم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی می‌گین طولانیه. همون رو یادم بده. هم‌زمان می‌خواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره.» توصیه کردم: «حوصله کن. این باهوشه. زود یاد می‌گیره.» خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد. تازه خیال من راحت شده بود که یک‌بار دیگر با همان حالت آمد سراغم و با همان حالت قبل گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله.» پرسید: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» بلند گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم. این دفعه چه چیزی را می‌خواهد اعتراف کند؟!» گفتم: ناراحت نمی‌شم. بفرما.» گفت: «راستش من سیگاری هم هستم!» با ناراحتی و تعجب تکرار کردم: «سیگاررر!» گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار می‌کشم.» گفتم: «بله؟ دو پاکت! چه‌جوری می‌کشی من اصلا نمی‌بینم؟» اصلاً باورم نشد. چون نه دهانش بوی سیگار می‌داد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود، مجدد پرسیدم: «کِی؟ چه‌جوری؟ پس چرا بوی سیگار نمی‌دی؟» گفت: «شرمنده، می‌رم توی توالت می‌کشم. بعد آدامس می‌خورم تا بوش بره.» بعد همان‌جا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبرو به شما دادم که بگم این کارو هم از امروز کنار گذاشتم. وقتی تصمیم گرفتم به شما بگم که تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شده.» من پاکت سیگار را مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیده‌ای بود این راننده استثنایی. خصلت‌هایش و تصمیماتش. هر روز در حال رشد و شکوفایی بود. تابستان بود و هوا گرم. روزها می‌رفتیم خرمشهر؛ آب‌تنی. این راننده