عادت مصطفی این بود که هرگاه به خانه میآمد ابتدا دست پدر و مادرش را میبوسید و در همان حین سلام
میکرد.
- سلام بابا.
- سلام مصطفی جان فکر کنم شکست خوردید که اینجوری برگشتی.
- نه بابا اتفاقاً پیروز شدیم. خدا روشکر.
- چکار کردی؟
- هیچی همه تیراندازی کردیم و یه نارنجک بود که توی همۂ بچه ها به من دادنش تا بزنم.
- خدا روشکر بابا.
- بابا میشه از این به بعد بیشتر توی برنامه های بسیج شرکت کنم؟
- آره بابا جون ولی مواظب درسات باش.
- چشم. با اجازه من برم بخوابم خیلی خسته ام.
از آن روز تا روزی که مصطفی چشم از دنیا بست محمد همیشه یاد آن روز بود و همیشه پسر خود را
پیروز میدانست.
#روایت #شهدا #شهید_صدرزاده
شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات