#دلنوشته_شماره۴💛
💓بســــــــــــــــمـ رب الحـــــــــــجه💓
۱.⚘دقیق یادم نیست چه سالی بود،اماتو معراج شهدا ویادواره ی شهدایِ خادم بود که با حجت الله آشناشدیم....
۲.⚘اولین چیزی که توجهمو جلب کرد تولد وشهادتش بود،هر دوتاش اسفندماه،
درست مثل مادرم....
۳.⚘حالاحجت الله شده بود جزء شهدایی که میشناختیم.شده بود جزء دوستای شهیدمون....
۴.⚘علی ناراحت بود،خیلی حالش بد بود،به نظر خودش مشکل لاینحلی داشت...
خیلی باهاش حرف زدم،امانتونستم کاری براش بکنم....
آخرش گفت میدونی چیه؟
گفتم چیه؟
گفت از حجت الله یه چیزی خواستم...
بااصرارِ من ،گفت از حجت الله خواستم که با خودش ببرم....
گفت خواستم واسطه بشه خدامرگموبرسونه...
۵.⚘خیلی به هم ریختم...
ترسیدم....
بهش گفتم دیگه دوس ندارم اسم حجت الله رو پیش من بیاری....
گفت باشه.ولی همیشه ازش میگفت،منم دست خودم نبود،واکنش بهش نشون میدادم....
به حجت الله .....
به اسمش....
به عکسش....
حساس شده بودم.
دوست نداشتم چیزی ازش بشنوم،بااینکه علی گفته بود پشیمون شده ونظرش عوض شده ودیگه اون خواسته رو نداره وبامشکلش کنار اومده.
ولی من .....
۶.⚘یه شب سراین مسائل خیلی باهاش بحث کردم،گفتم انقداسم حجت الله رو نیار....
اینهمه حجت الله میگی که چی؟؟؟
برات چه کار کرده؟؟؟
و.......
۸.شب بود،هواتاریک بود،تو حیاط بزرگ خونمون بودم،متوجه دیوار شدم یکی از دیوار عبور کرد واومد داخل حیاط...
سریع جلو رفتم....
قدبلندبود ولاغر باپیرهن سفید.
ریش های مشکیِ پرپشت
وچشمانِ نافذی داشت.
یه گاری دستش بود.
نگام کرد وگفت:علی کجاست؟؟؟؟
بگوبیاد...
بگوبیاد،ببینم چی میخاد؟
هرچی میخادخودم بهش میدم....
از خواب بیدارشدم،اماراستش هنوزم حس خوبی بهش ندارم....
✍شهیده مریم ترکمان
#یک_روز_تا_شهادت
#شهید_حجت_الله_رحیمی
🌷|
@shahidojatrahimi