می خواهم حرف بــزنم و همه چیز را بــگویم. بــالاتر از ســیاهی کــه دیگر رنگی نیســت. نهایت اعدامم می کــنند؛ بــهتر! حداقل از این عذاب وجــدان راحت می‌شوم. خســته شدم از بــس بــه این دیوار ســیمانی و آن در آهنی نگاه کــردم. دیگر خســته شدم از بــس بــه خودم دروغ گفتم. خســته شدم، خســته. اصلاً مگر من چه کــاره ام؟ یک عضو ســاده کــه از پس اولین ماموریتش هم بــر نیامد. دســتم بــه خون بــنی بــشری آلوده نشده؛ خب چرا، توی فاز ســیاســی، چند صبــاحی روزنامه فروختم. توی میتینگ‌های ســازمان جــلوی دانشگاه تظاهرات کــردم و روز ۳۰ خرداد هم لاســتیک آتش زدم. نهایت چند تا ســنگ هم پرت کــرده بــاشم. البــته در چند تا ماموریت ترور هم شرکــت داشته ام، ولی من فقط راننده موتور بــودم، همین. هرچند کــار وحشتناکــی بــود ولی خبــ، خودمان را گول می زدیم کــه مبــارزه اســت دیگر، مبــارزه هم این چیزها را دارد. این را شهرام ســرتیم مان می گفت. او می گفت: ما بــاید شاخه های کــوچک رژیم را بــزنیم تا بــتوانیم تنه آن را هم از ریشه در آوریم. ولی من هیچ وقت بــه حرف هایش ایمان نداشتم. یعنی دو دو تا چهار تا بــود. ما می‌رفتیم یک بــقال را در مغازه اش بــا تیر می زدیم بــعد هم فرار می کــردیم. وقتی هم بــرای چک کــردن نتیجــه کــار بــه محل بــرمی‌گشتیم اهل محل را می‌دیدیم کــه فریاد می زدند: مرگ بــر منافق... مرگ بــر منافق... ادامه دارد... 📚ققنوس فاتح @shahidkharazi_com