می خواهم حرف بــزنم و همه چیز را بــگویم. بــالاتر از ســیاهی کــه دیگر رنگی نیســت. نهایت اعدامم می کــنند؛ بــهتر! حداقل از این عذاب وجــدان راحت میشوم. خســته شدم از بــس بــه این دیوار ســیمانی و آن در آهنی نگاه کــردم. دیگر خســته شدم از بــس بــه خودم دروغ گفتم. خســته شدم، خســته.
اصلاً مگر من چه کــاره ام؟ یک عضو ســاده کــه از پس اولین ماموریتش هم بــر نیامد. دســتم بــه خون بــنی بــشری آلوده نشده؛ خب چرا، توی فاز ســیاســی، چند صبــاحی روزنامه فروختم. توی میتینگهای ســازمان جــلوی دانشگاه تظاهرات کــردم و روز ۳۰ خرداد هم لاســتیک آتش زدم. نهایت چند تا ســنگ هم پرت کــرده بــاشم. البــته در چند تا ماموریت ترور هم شرکــت داشته ام، ولی من فقط راننده موتور بــودم، همین. هرچند کــار وحشتناکــی بــود ولی خبــ، خودمان را گول می زدیم کــه مبــارزه اســت دیگر، مبــارزه هم این چیزها را دارد. این را شهرام ســرتیم مان می گفت. او می گفت: ما بــاید شاخه های کــوچک رژیم را بــزنیم تا بــتوانیم تنه آن را هم از ریشه در آوریم.
ولی من هیچ وقت بــه حرف هایش ایمان نداشتم. یعنی دو دو تا چهار تا بــود. ما میرفتیم یک بــقال را در مغازه اش بــا تیر می زدیم بــعد هم فرار می کــردیم. وقتی هم بــرای چک کــردن نتیجــه کــار بــه محل بــرمیگشتیم اهل محل را میدیدیم کــه فریاد می زدند:
مرگ بــر منافق... مرگ بــر منافق...
ادامه دارد...
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
این تنها نتیجــه ای بــود کــه از ترورها نصیبمــان مــیشد. رحمــان، فرمــانده خانه تیمــی مــان مــی گفت: این شعارها نشان مــیدهند کــه مــلت تحت تاثیر تبــلیغات آخوندها قرار گرفته اند، ولی بــالاخره یک روز توده مــردم بــیدار مــیشوند و مــیفهمــند کــه مــا چه خدمــتی بــه آنها کــردیمــ.
آن چه کــه رحمــان جــرئت بــه زبــان آوردنش را نداشت این واقعیت بــود کــه مــا، همــین توده مــردم را ترور مــی کــردیمــ. آن هم در روزهایی کــه دشمــن بــه خاک وطن مــان یورش آورده و عدهای از بــچه های همــین مــردمــ، در مــرزهای کــشور در حال مــبــارزه بــا دشمــن هستند و مــا مــجــاهدین خلقِ ایران، در شهرها بــه دنبــال مــبــارزه بــا حکــومــت خودمــان.
واقعاً خنده دار بــود، توجــیه رفتار مــا از زبــان رحمــان کــه مــی گفت: مــا بــاید از پشت بــه این رژیم ضربــه وارد کــنیمــ، طوری کــه نتواند در مــقابــل عراقی ها مــقاومــت کــند و زودتر سرنگون شود.
از مــنظر او حتمــاً بــعد از سرنگونی رژیمــ، عراق بــرمــیگشت بــه پشت مــرزهای خودش و مــردم هم بــه مــاها مــدال مــیدادند، لابــد مــدال افتخار؟!
یک بــار بــه مــا گفتند بــاید یکــی از کــله گنده های سپاه را ترور کــنید. بــعد هم کــروکــی آدرس و مــشخصات او را دادند و گفتند آمــده مــرخصی. رفتیم خانهاش و خودش را شناسایی کــردیمــ. توی یک کــارگاه ساختمــانی کــار مــی کــرد، عمــلگی. اول فکــر کــردیم لابــد دارد بــرای خودش خانه مــیسازد، بــعد فهمــیدیم کــه آمــده مــرخصی تا چند روزی کــار کــند و خرجــی زن و بــچهاش را بــرای مــدتی کــه بــه جــبــهه مــیرود در بــیاورد و بــعد دوبــاره بــرگردد جــبــهه.
بــالاخره روز عمــلیات فرا رسید...
ادامــه دارد...
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
رفتیم جــلوی ساختمــانی کـــه در آن کـــار مــی کـــرد. مــن بــا مــوتور جــلوتر ایستادمــ. کـــامــران پیاده شد و رفت جــلو. آن مــرد بــا فرغون از ساختمــان خارج شد، آمــد مــقابــل تپه مــاسه ای کـــه آنجــا ریخته بــودند. بــا بــیل، فرغون را پر از مــاسه کـــرد و راه افتاد.
کـــامــران یوزی را از ساک بــیرون کـــشید، آن را از ضامــن خارج کـــرد و پشت سر مــرد بــه راه افتاد. در یک لحظه از پشت سر بــدنش را پر از گلوله کـــرد. بــعد هم دوتایی فرار کـــردیمــ. مــبــارزه در راه خلق قهرمــان و حمــایت از توده زحمــتکـــش کـــه مــیگفتند لابــد همــین فرمــی هاست!
مــامــوریت بــعدیمــان، زدن یکـــی از فرمــاندهان سپاه بــود بــه اسم مــحسن وزوایی. مــی گفتند از فرمــاندهان کـــلیدی سپاه تهران در جــنگ است و بــا ترور او ضربــه مــهمــی بــه بــدنه سپاه وارد مــی شود. در یکـــی از جــبــهه ها مــجــروح شده و او را بــه تهران مــنتقل کـــرده بــودند. اول قرار بــود در بــیمــارستان ترورش کـــنیمــ، مــنتها چون در مــحیط شلوغی مــثل بــیمــارستان خطر دستگیری وجــود داشت، بــرنامــه را گذاشتیم بــرای بــعد از مــرخص شدنش. آدم سخت جــانی بــود. از وقتی از بــیمــارستان آمــد خانه، بــه جــز چند روز اول اصلاً در مــنزلشان بــند نمــی شد. صبــح ها خیلی زود از خانه مــی زد بــیرون. یک روز در مــیان مــیرفت بــیمــارستان بــرای تعویض پانسمــان و بــعد مــی رفت ستاد مــرکـــزی سپاه.
از قراری کـــه مــسئولین بــالاتر بــه مــا گفته بــودند قبــلاً دانشجــوی دانشگاه صنعتی شریف بــوده و در حمــله بــه سفارت آمــریکـــا هم شرکـــت داشته و حتی مــی گفتند یکـــی از سر دسته های این حرکـــت، او بــوده.
مــن مــی بــایست او را ترور مــی کـــردمــ. این مــامــوریتی بــود کـــه شهرامــ، مــسئول تیم بــه مــن مــحول کـــرده بــود.
ادامــه دارد...
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
وقتی از او پرسیدم چرا باید یکــی از دانشجــوهای خط امــام را بزنیمــ؟، دست و پایش را گم کــرد. اول به تته پته افتاد. به او گفتمــ: مــگر یادت نیست از آبان ۵۸ کــه اینها سفارت آمــریکــا را گرفتند تا دی ۵۹ کــه قرار شد گروگان ها را آزاد کــنند خود سازمــان بود کــه تمــام طرفدارانش را تحریک مــی کــرد و جــلوی سفارت مــی فرستاد تا به صورت شبانه روزی آنجــا تجــمــع کــنیم و به نفع همــین دانشجــوها شعار بدهیمــ. یادت رفته سازمــان به مــا مــی گفت وظیفه تک تک مــا حفاظت از مــحل سفارت است کــه مــبادا آمــریکــاییها یک وقت آسیبی به دانشجــوها نزنند؟ حالا کــار به جــایی رسیده کــه به جــای ترور مــستشار آمــریکــایی باید اینها را بزنیمــ؟
شهرام عصبانی شد و گفت: این حرفایی کــه تو مــی زنی نشان مــیدهد کــه تحت تاثیر ایدئولوژی آخوندها قرار گرفتی. نکــند بریدی؟ سازمــان بهتر مــیفهمــد یا تو یک الف بچه؟ اگر سازمــان بگوید حتی باید با آمــریکــا مــتحد شد و ریشه این رژیم خرافه پرست را سوزاند، تو باید بگویی سمــعاً و طاعتا... این را هم بدان سازمــان آویزان تو نیست، اگر جــگرش را نداری همــین حالا بگو مــن نیستمــ.
آنجــا دیگر کــم آوردمــ، آخر دست روی نقطه ضعف مــن گذاشته بود. نمــیتوانستم قبول کــنم شجــاعتم زیر سوال برود. با آنکــه هیچ قانع نشده بودم مــأمــوریت را پذیرفتمــ.
بعد از ابلاغ دستور، مــثل سایه همــه جــا دنبال او مــی رفتم و برنامــه هایش را کــنترل مــی کــردم تا بتوانم در بهترین مــوقعیت او را از پا درآورمــ.
ادامه دارد...
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
معمولاً ســاعت ۵ یا ۶ بــعد از ظهر از محل کــارش خارج میشد. همان دوســتـش کــه صبــح ها بــه دنبــالش می آمد، او را بــرمیگرداند. ولی او بــه خانه نمی رفتـ. از همانجا مســتـقیم می رفت بــه مســجد.
آنجا در کــتـابــخانه مســجد هم فعالیت داشتـ. بــرای بــچه محصل ها کــلاس های تـقویتـی و عقیدتـی_ســیاســی می گذاشتـ. تـا آخر شب مســجد بــود. بــعد هم کــه می خواســت بــه خانه بــیاید، جوانهای مســجد دورش را میگرفتـند. هرکــس ســوالی می کــرد، او هم بــا حوصله جواب می داد. اما بــاز هم آن ها رهایش نمی کــردند و همین کــار من را ســخت کــرده بــود. آخر آن ها دســت بــردار نبــودند و تـا جلوی در خانه اش او را بــدرقه می کــردند.
آن شب بــعد از اینکــه بــچههای مســجد رهایش کــردند، او بــه داخل خانه رفتـ. می خواســتـم بــرگردم کــه دیدم از خانه خارج شد. ســاکــی در دســت داشتـ. نمیدانم چرا همانجا کــار را تـمام نکــردم. فقط می دانم کــه حس کــنجکــاویم گل کــرد. تـعقیبــش کــردم. پیش خودم گفتـم امشب دیگه بــاید کــار رو یکــســره کــنم.
ســر خیابــان ســوار یک تـاکــســی شد. چند خیابــان آن طرفتـر پیاده شد و داخل کــوچه ای رفتـ.
بــهتـرین موقعیت بــرای انجام عملیات فراهم شد بــود؛ اما بــاز هم یک جور کــنجکــاوی مانع شد کــه او را بــزنم.
مقابــل در چوبــی و غبــار گرفتـه خانه ای ایســتـاد. بــالای ســر در خانه پلاکــارد و رو در روی دیوار آن اعلامیه ای چســبــانده بــودند. در زد و وارد خانه شد. جلوتـر رفتـم، دقت کــردم. اعلامیه مربــوط بــه یک شهید بــود. بــه عکــس روی اعلامیه دقیق شدم. چهرهاش بــه نظرم آشنا آمد. بــیشتـر دقیق شدم. خودش بــود؛ همان کــارگر ســاختـمانی کــه چند روز قبــل کــامران تـرورش کــرده بــود. همان جا خشکــم زد.
ادامه دارد...
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
چند دقیقه ای کــه گذشت، آمــد بیرون. دســتش خالی بود. خواســتم کــار را یکــســره کــنم امــا باز هم نشد.
او رفت و مــن تا دمــدمــه های صبح همــان جا مــاندمــ. به فکــر فرو رفتمــ. به گذشته ام فکــر کــردمــ؛ به همــه کــارهایی کــه انجام داده بودمــ. به حرف های بی ســر و ته شهرامــ، مــســئول تیمــمــان و به تئوری های پوچ ســازمــان کــه مــن و امــثال مــن را به ورطه هلاکــت فرســتاده بود. یک لحظه به خودم آمــدمــ؛ ســوال بزرگی فکــر و ذکــرم را به خودش مــشغول کــرده بود کــه هر چه به مــغزم فشار آوردم پاســخی برای این ســوالم پیدا نکــردمــ. از خودم پرســیدم راســتی از آن همــه عشق و ایمــانم به خدا و آرمــان ســعادت مــحکــومــان، چه بر جای مــانده؟ در این ســه ســالی کــه از بهمــن ۵۷ گذشته، تمــام آرزویم این بود کــه برای حمــایت از کــارگرها و دهقان ها و به خاک مــالیدن پوزه امــپریالیســم آمــریکــا، یک روز دســت به ســلاح ببرمــ. حالا کــارم به جایی رســیده کــه باید در ترور یک کــارگر ســاختمــانی و یک رزمــنده مــحروم شرکــت کــنم و دســت آخر افتخار کــشتن کــســی نصیب مــن بشود کــه پوزه آمــریکــا را به خاک مــالید. با آویختن از ریســمــان پوســیده ســازمــان به چه مــنجلابی فرو رفته بودمــ؟... نه، مــن خدا را به ســازمــان و دوســت را به دشمــن فروخته بودمــ.
صدای اذان صبح از بلندگوی مــســجد بود کــه مــرا به خودم آورد. تصمــیمــم را گرفتمــ. مــوتور را روشن کــردم و راه افتادمــ. به کــجا؟... اولین مــقرّ ســپاه.
حالا هم اینجا هســتمــ، توی بازداشتگاه. شاید آزادتر از هر وقت دیگر از دوران زندگیامــ. این کــه بر ســرم چه خواهد آمــد اهمــیت چندانی ندارد. مــهم این اســت کــه تعقیب ســایه وار وزوایی در شب گذشته، پنجره ای را به روی مــن باز کــرد، پنجره ای رو به روشنایی.
دیگر مــن هرچه باشمــ، آن مــجاهد قلابی نیســتمــ. نه، نمــیتوانم یک مــنافق تروریســت باشمــ، مــی خواهم خودم باشمــ، یکــی از همــین مــردمــ، برای این مــردمــ.
📚ققنوس فاتح
#شهید_محسن_وزوایی
@shahidkharazi_com
اگر نتوانستید جنازه ام را بہ عقب بیاورید
آنرا بر روی مین های دشمن بیندازید
تا جنازه من ڪمکے به اسلام کرده باشد.
🥀سالروز شهادت فاتح ارتفاعات بازی دراز، #شهید_محسن_وزوایی🥀
✍نعم الرفیق
@shahidkharazi_com