۴ داداشم اشفته بود و همش میگفت باید با برادردزن اون ازدواج کنم ی روز که داشت داد و بیداد میکرد منم سکوتم رو شکستم و بهش گفتم تو حق نداری برای من تصمیم بگیری تو زندگی من هیچ کاره ای و فقط و فقط ی برادری توهم چیز دیگه ای نزن فشار های زن داداشم روی داداشم همش بیشتر میشد که باید خواهرتو راضی کنی من و پسر عموم عقد کردیم داداشمم به هر شکلی بود زنش رو برگردوند علیرضا شوهرم خیلی هوام رو داشت اروم و خونسرد بود ولی اگر کسی اذیتم‌ میکرد کسی جلودارش نبود زن داداشم با من و علیرضا حسابی چپ شده بود و داداشمم باهاش موافق بود هر حرفی از دهنشون در میومد بهمون میگفتن ولی باز ما سکوت میکردیم ❌❌