#شانس ۱
من بچه دوم و تنها دختر خانواده بودم همه بهم محبت خاصی داشتن مخصوصا برادرهام که همه جوره مراقبم بودن و نمیذاشتن کسی اذیتم کنه فکر میکردم بزرگ بشمم زندگی همینه اما یکم که بزرگ شدم تازه متوجه محدودیت هاشون شدم همش میگفتن بخاطر خودته و ما مراقبتیم اما من ناراضی بودم و نمیخواستم تا اینکه ی روز دیدم داداشم اومد خونه با مامانم پچ پچ میکرد و هی ی حرف رو تکرار میکرد اخر سر مامانم عصبی داد زد که نه نه نه گفتم نمیشه من که سر در نیاوردم بی اهمیت نشستم سر درسم که حرفهای اروم مامان توجهم رو جلب کرد
من برم خونه اونا بگم چی؟ بگم دخترم و برای پسرتون خواستین ما ندادیم حالا اومدیم خواستگاری دخترتون؟ ولی داداشم حرف سرش نمیشد و حرف خودشو میزد اما منم با اون سن کمم میفهمیدم که حرف مامانم منطقیه
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۲
تازه فهمیدم که منم خواستگار داشتم و بهم نگفتن وقتی که داداشم رفت به مامانم گفتم چرا بهم نگفتی خواستگار دارم اونم گفت برادرات گفتن نگم منم نگفتم پاپیچش شدم که چرا نگفتی اونم گفت داداشات حساسن دنبال جارو جنجال تو خونه نیستم مامان جان توام نباش خیلی حرصم گرفت که چرا داداشام دخالت میکنن و به اونا ربطی نداره زورمم نمیرسید اما همینکه میدیدم داداشم نمیتونه به دختر محبوبش برسه برام کافی بود چند سالی گذشت و داداش منم در تب و تاب اون دختر زندگی میکرد تا اینکه مامانم رفت خواستگاریش اونام دقیقا حرفی و زدن که مامانم میگفت گفته بودن شما مارو قابل ندونستین که دخترتونو بدید بهمون بعد ما بهتون بدیم؟ همینم دلمو خنک میکرد و حالم حسابی جا اومده بود برای کنکور شرکت کردم و رشته پزشکی قبول شدم تو همون گیر و دار بود که مامان باز رفت خواستگاری دقیقا بار پنجمش بود که اونا رضایت دادن و داداشم با مهدیس عقد کرد
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۴
داداشم اشفته بود و همش میگفت باید با برادردزن اون ازدواج کنم ی روز که داشت داد و بیداد میکرد منم سکوتم رو شکستم و بهش گفتم تو حق نداری برای من تصمیم بگیری تو زندگی من هیچ کاره ای و فقط و فقط ی برادری توهم چیز دیگه ای نزن فشار های زن داداشم روی داداشم همش بیشتر میشد که باید خواهرتو راضی کنی من و پسر عموم عقد کردیم داداشمم به هر شکلی بود زنش رو برگردوند علیرضا شوهرم خیلی هوام رو داشت اروم و خونسرد بود ولی اگر کسی اذیتم میکرد کسی جلودارش نبود زن داداشم با من و علیرضا حسابی چپ شده بود و داداشمم باهاش موافق بود هر حرفی از دهنشون در میومد بهمون میگفتن ولی باز ما سکوت میکردیم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
#شانس ۳
دختر خوبی بود و سعی میکرد با همه اعضای خانواده صمیمی باشه جز من با من ی جور دیگه بود گاهی میومد کنارم تا از زیر زبونم بکشه بیرون ببینه با کسی هستم یا نه منم دیگه حواسم بود بهش هر چیزیو نمیگفتم تا اینکه شروع کرد از داداشش برام تعریف کردن و میگفت مرد زندگیه من بازم سکوت کردم و هیچی نگفتم سال اول بودم و کلی هدف و ارزو داشتم که پسر عموم اومد خواستگاریم ته دلم ازش خوشم میومد وقتی داداشپ و زنش فهمیدن قیامت کردن که حق نداری زن اون بشی و باید زن برادر خانمم بشی بین حرفهاشون فهمیدم که زن داداشم به این دلیل راضی شده چون داداشم قول من رو به داداش اون داده باورم نمیشد حاضر باشه برای اینده من تصمیم بگیره و با زندگیم بازی کنه فقط به این خاطر که خودش خوشبخت باشه بابام ازم حمایت کرد و گفت تو خودت باید تصمیم بگیری و اهمیتی به قول و قرار داداشت نذار اون از طرف خودش حرف زده و نباید میزده زن داداشم رفت قهر و پسر عموم هم جواب مثبت از من گرفت
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌❌
پارت جاافتاده داستان شانس🙏🌹
#شانس ۵
یک سال گذشت و رفتارهای زن داداشم و داداشم بهتر که نشد بدترم شد تا اینکه ی روز خبر اومد داداشای زن داداشم رو به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتن اون لحظه ی حسی از درون بهم میگفت که فقط خدا کمکم کرده که عروسشون نشدم داداشم میگفت خبر نداشته و بابامم همش بهش میگفت اون همه اصرار کردی برای ازدواج اونا و میگفت عروسشون بشه که زندگیت اروم باشه میخواستی زندگی خواهرت رو خراب کنی برادرم سر افکنده بود و زنش هم هیچی نمیگفت فقط یک بار بهش گفتم داداش خداروشکر با طناب پوسیده تو نرفتم تو چاه، الان زن داداشم دیگه همه جا ساکته و کاری به من و زندگیم نداره زندگی منم خداروشکر خوبه روزی ده بار خداروشکر میکنمکه به حرف داداشم گوش ندادم
#پایان
#کپی_حرام ❌❌❌