۳ مهیار بهم زنگ زد و گفت بابای من مرد شرایط من عوض شده اگر میخوای بری الان برو من طاقت ندارم بعد از فوت پدرم توام ولم کنی گفتم من پات وایسادم و خیالت راحت، دکترا گفتن چون شیمیایی بوده و حالش بد شده و خطای پزشکه که داروهاش رو نمیدونستن باعث مرگش شده و جانباز شهید اعلامش کردن خیلی دلم براش سوخت که نتونست عروسی تنها پسرش رو ببینه بعد از چهلمش ما عقد کردیم و ش ماه بعدش به درخواست خودشون که نمیخواستن صبرکنن و میگفت این صبرکردن ها بیخودی هست با ی جشن خانوادگی خیلی کوچیک رفتیم سرزندگیمون، مهیار خیلی خوب و عاشق بود ی مرد رمانتیک و مهربون منتهی خیلی زود عصبی میشد همون روزای اول زندگی دیدم که ماهواره اورد خونه گفتم ما اینو نمیخوایم اما گفت لازمه و من دوست دارن تو نبین