eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.3هزار ویدیو
124 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شوهرم به واسطه صاحبکارم اومد خواستگاری من باباش زنده بود و فقط همون شب خواستگاری دیدمش انقدر عجله داشتن که همون شب خواستگاری هر چی بابام گفت صبرکنید ما فکرامونو بکنیم جواب بدیم بعد قبول نکردن و مهریه و وسایلی که طرف داماد قرار بود بخرن رو مشخص کردن حتی تاریخ عقدم مشخص کردن و قرار شد دو شب دیگه بیاد و شناسنامه رو ببره برای تعیین تاریخ محضر و برگه ازمایش توی اتاق بهم گفت بابای من جانباز هست و شیمیایی طرفدار دو اتیشه این انقلاب و کشور هست رهبرم خیلی دوس داره و خط قرمزشه ولی من مثل پدرم نیستم و ادم ازادی هستم نسبت به هیچ شخص و تفکر یا چیز دیگه ای تعصب ندارم باید همه چیز مدام در حال باز بینی باشه و ادم باید حواسش باشه مسیر غلط رو انتخاب نکنه ❌❌
۲ چون ازش خوشم میومد و نمیخواستم شب خواستگارین حرفهای سیاسی بزنم هیچی نگفتم بی راه هم نمیگفت اما‌ من مثل اون و پدرش فکر نمیکردم کلا با سیاست و این چیزا کاری نداشتم رهبرو دوس داشتم ولی طرفداری دو اتیشه ش نبودم ولی اگر جایی کسی حرفی به رهبر میزد با تمام توان مقابلش وایمیسادم و میگفتم حق نداری به رهبر چیزی بگی یا کوتاهی مسئولین رو به پای اون بنویسی اون شب من هیچی نگفتم و رفتن چون همون شب جواب مثبت دادم دو شب بعدش نامزدم مهیار اومد و مدارک رو برد فرداش زنگ زد بخ خودم و گفت مامانمم با مامانت هماهنگ کرده چهارروز دیگه عقد کنیم، شماره م رو شب خواستگاری که حرف میزدیم ازم گرفته بود گفت فردا صبح با مادرم میام بریم ازمایشگاه منم قبول کردم، ازمایش رو دادیم و فرداش هم جوابش رو دادن دقیق یک روز مونده به عقدمون که مدرش رفت شهرستان پدر بزرگ مادربزرگش رو بیاره اما عمرش کفاف نداد و تو همون شهرستان فوت شد ❌❌
۳ مهیار بهم زنگ زد و گفت بابای من مرد شرایط من عوض شده اگر میخوای بری الان برو من طاقت ندارم بعد از فوت پدرم توام ولم کنی گفتم من پات وایسادم و خیالت راحت، دکترا گفتن چون شیمیایی بوده و حالش بد شده و خطای پزشکه که داروهاش رو نمیدونستن باعث مرگش شده و جانباز شهید اعلامش کردن خیلی دلم براش سوخت که نتونست عروسی تنها پسرش رو ببینه بعد از چهلمش ما عقد کردیم و ش ماه بعدش به درخواست خودشون که نمیخواستن صبرکنن و میگفت این صبرکردن ها بیخودی هست با ی جشن خانوادگی خیلی کوچیک رفتیم سرزندگیمون، مهیار خیلی خوب و عاشق بود ی مرد رمانتیک و مهربون منتهی خیلی زود عصبی میشد همون روزای اول زندگی دیدم که ماهواره اورد خونه گفتم ما اینو نمیخوایم اما گفت لازمه و من دوست دارن تو نبین
۴ منم هیچی نگفتم با خودم گفتم اینجا خونه اونم هست و دوست داره داشته باشه اما تازه شروع شد از سر شب مینشست پای ماهوراه و اخبارشون یا اخبار میدید یا تحلیل های مختلف کم پیش میومد که شبکه رو از بی بی سی و ایران اینترنشنال عوض کنه هر وقتم میگفتم اینا دروغ میگن میگفت تو نمیدونی و من میدونم از سرشب تا اخر شب من مجبور بودم اخبار دروغی که به ادم استرس میداد رو ببینم و اعتراضی هم نمیکردم چون هم زود عصبی میشد و خودشو میزد هم اینکه از دعوا فراری بودم تا بخوابه اوضاع من همین بود کم کم شروع کرد فحاشی به امام خمینی و امام خامنه ای هر چی‌میگفتم نگو اون فوت شده و امام خامنه ای هست که کسی جرات نداره به ما‌ چپ نگاه کنه اما گوشش بدهکار نبود و بدتر میگفت ❌❌❌
۵ من ی اخلاقی دارم اصلا خواب نمیبینم اگرم خواب ببینم یادم میره خلاصه هر جوری که هست چیزی یادم نمیاد اما ی شب خواب باباش رو دیدم ی دست لباس مناسب تنش بود و اراسته بود بهش گفتم عه شما که فوت شدی خوبی؟ جات خوبه؟ جواب نمیداد و به زمین خیره بود ی تسبیحم تو دستش بود یهو نشست روی پاهاش و تسبیحش رو میکوبید زمین فریاد میزد میگفت به مهیار بگو دست از سر امام خمینی و امام خامنه ای برداره کم تن منو تو گور بلرزونه من خجالت میکشم انقد فحش میده همین جوری که داد میزد میگفت تسبیحشم میکوبید زمین خداشاهده تمام اطراف من میلرزید و صداشم خیلی بلند بود چندبار این جمله رو گفت و از خواب پریدم از ترس تمام بدنم خیس عرق بود و جرات نداشتم بخوابم، فردای اون شب مادرشوهرم اومد خونمون و جلوی شوهرم و مادرش خوابم رو تعریف کردم شوهرم خیلی شرمنده شد بعدم بهش گفتم ماهواره رو جمع کن بی حیایی میاره شوهرم خیلی پدرش رو دوست داشت و چون تو سن جوونی فوت شده بود همیشه ناراحتش بود پدرشوهرم تو سن ۴۲ سالگی فوت کرده بود وقتی بهش گفتم خیلی ناراحت شد ولی ماهواره رو جمع کرد و دیگه هیچ وقت نشنیدم که به این دو بزرگوار توهینی کنه یا حرفی بزنه هیچی نه خوبشون رو میگه نه بدشون رو که همینم خیلی خوبه