#ازدواج_اشتباه ۵
زنگ زدم پلیس و کامل براشون گفتم اما خودم رو معرفی نکردم وقتی شوهرم اومدگفت چرا رنگت پریده که کار زیاد رو بهونه کردم از ترس داشتم سکته میکردم اگر میفهمیدن کار منه منو میکشتن یهو زنگ در به صدا در اومد و بعدم تو راه پله سرو صدا شد از چشمی در دیدم که مامورا میرن طبقه بالا با شوهرم رفتیم بالا و دیدم که دارن خونشون رو میگردن خودم رو ناراحت و نگران نشون دادم پلیس ها مواد رو پیدا کردن و پدرشوهرم رو بردن انقدری بهش زندانی دادن که بدون شک تا قبل از ازادیش عمرش تموم میشد به شوهرم گفتم شما خلافکارید و طلاق میخوام اونم که دیگه تنها بود شروع کرد به التماس و بهم حق طلاق داد که ولش نکنم و کلی ام بهم پول داد و قول داد که درست رفتار کنه خواهرشوهرمم یکی دوبار دخالت کرد که بهش گفتم به چیت مینازی به بابای خلافکارت؟ دست از سر زندگیم بردار دنبال یکی باش با این اوضاع خانوادگیتون بگیرتت اونم دیگه دست از سر زندگیم برداشت توروخدا بدون رضایت قلبی پدرتون ازدواج نکنید ازدواج من از اولم اشتباه بود