#ازدواج_اشتباه ۱
شوهرم و من توی دانشگاه با هم اشنا شدیم تو مدت کمی عاشقش شدم و فهمیدم حسمون دو طرفه هست پدرم مخالف ازدواج ما بود انقدر شوهرم رو دوس داشتم که پای عشقم موندم و باهاش ازدواج کردم بخاطر اینکه پدرممخالف بود و تو روش وایسادم میدونستم که هر چی بشا روی برگشت ندارم و باید هر چی شد سر زندگیم بمونم پدرم شب عروسی بهم گفت که بعد از عروسی می فهمی چه اشتباهی کردی اون موقع گفتم بابام ازم ناراحته و برای خالی کردن دلم اینجوری گفته ولی بعد از گذشت روزها فهمیدم و همونم شد دقیقا بعد از عروسی بود که تازه متوجه نفوذ شدید پدر و مادر همسرم و خواهر بزرگ همسرم شدم انقدر اگر ساعت ۶ صبح میگفتن ۱۲ شبه قبول میکرد اگر میخواستم برگردمم راه برگشتی نداشتم نمیدونستم باید چیکار کنم نمیتونستم طلاق بگیرم و شوهرنن مرد زندگی نبود بی عرضگی شوهرم باعث شد
#ازدواج_اشتباه ۲
من اونجا همش در حال کار باشم و زندگیشون رو تمیز نگه دارم پدر شوهرم خودش رو محق میدونست که هر حرفی بهن بزنه و منو تحقیر کنه ما طبقه پایین پدر مادر همسرم زندگی می کردیم و ی جورایی من خدمتکار رایگانشون حساب میشدم خواهر شوهرم ی جوری رفتار می کرد که انگار صاحب زندگی منه تمام تلاشم رو کردم که مراقبت کنم بچه دار نشم اما انگار خواست خدا بود که من باردار شدم خدا بهم یه یه پسر داد خواهر شوهرم جوری رفتار می کرد که انگار بچه من بچه اونه ۳دخالت میکرد و قصد مادری برای بچه م رو داشت غیرمستقیم بهش فهموندم که اینکارو نکنه اما آنقدر رو زندگی من قدرت و تسلط داشتند که اصلا حرف من براش مهم نبود یه روز مادرشوهرم به من گفت که ما اگر برای پسرم زن گرفتیم فقط به این خاطر بود که یه بچه به دنیا بیاره برامون عروس دارم بهت میگم که فکر نکنی بچه دار شدی شق القمر کردی ها
#ازدواج_اشتباه ۳
خواهرشوهرمم گفت که ما خواستیم داداشم بچه دار بشه و حسرت نمونه به دلش از طرفیم باید مراقب باشیم زیر دست خودم بزرگ بشه ی خوب بار بیاد منم جوابشو دادم گفتم من خودم ازدواج کردم یه بچه به دنیا اوردم که زندگیم کامل بشه خدا اگر خواست ی دخترم بهم بده که زندگیم کامل شه اگر دلت خیلی بچه میخواد تولم شوهر کن ی زندگی داشته باشی که نیافتی تو زندگی من برای بچه داری، با مادرشوهرم هر دو جوری افتادن به جونم و کتکم زدن که نمیتونستم راه برم و بدنم حسابی درد میکرد غروب شوهرم اومد خونه و حالمو دید وقتی براش گفتم که چی شد و منو زدن به جای اینکه به مادرش بگه چرا این کارو کردید کلی منو سرزنش کرد و ی کتک مفصل هم بهم زد خیلی دلم گرفت و دلم شکست اما زورم به کسی نمیرسید چند روزی گذشت مادرشوهرم گفت میخواد بره شمال برای گردش و وقتی که رفتن خبر رسید ماشین تصادف خیلی بدی کرده که مادرشوهرم فوت شده
#ازدواج_اشتباه ۴
بعد از مرگش ارامش به زندگی من برگشت اما کارم بیشتر شده بود از صبح که بیدار میشدم میرفتم خونشون رو مرتب میکردن تا شب همین برنامه م بود تا آخر شب ی روز که حسابی خسته شدم خواهر شوهرم از کار من ایراد گرفتم و تو که کارو انجام میدی درست انجام بده منم بهش گفتم من توانم همینه بالاخره شما خودت سنی ازت گذشته دختر بچه که نیستی اگرخودت کاراتونو بکنید به منم فشار نمیاد به زندگیم میرسم، پدرشوهرم از اتاق بیرون اومد و تا میتونست بهم فحاشی کرد چند باری تو نظافت خونه متوجه ی عالمه مواد مخدر تو کمد پدرشوهرم شده بودم و خبر داشتم در کنار بازنشستگی مواد هم میفروشه چون مواد ها رو تبدیل میکرد به بسته های کوچیک اون روز هیچی بهش نگفتم صبرکردم چند روز گذشت و وقتی که مطمئن شدم مواد تو کمدش هست
#ازدواج_اشتباه ۵
زنگ زدم پلیس و کامل براشون گفتم اما خودم رو معرفی نکردم وقتی شوهرم اومدگفت چرا رنگت پریده که کار زیاد رو بهونه کردم از ترس داشتم سکته میکردم اگر میفهمیدن کار منه منو میکشتن یهو زنگ در به صدا در اومد و بعدم تو راه پله سرو صدا شد از چشمی در دیدم که مامورا میرن طبقه بالا با شوهرم رفتیم بالا و دیدم که دارن خونشون رو میگردن خودم رو ناراحت و نگران نشون دادم پلیس ها مواد رو پیدا کردن و پدرشوهرم رو بردن انقدری بهش زندانی دادن که بدون شک تا قبل از ازادیش عمرش تموم میشد به شوهرم گفتم شما خلافکارید و طلاق میخوام اونم که دیگه تنها بود شروع کرد به التماس و بهم حق طلاق داد که ولش نکنم و کلی ام بهم پول داد و قول داد که درست رفتار کنه خواهرشوهرمم یکی دوبار دخالت کرد که بهش گفتم به چیت مینازی به بابای خلافکارت؟ دست از سر زندگیم بردار دنبال یکی باش با این اوضاع خانوادگیتون بگیرتت اونم دیگه دست از سر زندگیم برداشت توروخدا بدون رضایت قلبی پدرتون ازدواج نکنید ازدواج من از اولم اشتباه بود