۴ کارو بهانه میکردم و میگفتم ی مدت کارا انبار شده سرم شلوغه زنمم باور میکرد و میگفت عیب نداره کم کم مهمونی های خانوادگی هم‌ نمیرفتم و بیشتر وقتا با شیرین منشیم بودم کم کم زنم بهم شک کرد سوال پیچم میکرد بهم‌ گیر میداد گاهی میدیدم که یواشکی لباس های منو میگرده حجم دعواهامون انقدر زیاد شد که دیگه رومون باز شده بود و هر حرفی رو میزدیم هر بار که میگفت تو با یکی رابطه داری منکر میشدم و سرزنشش میکردم میگفتم تو بهم شک داری و اعتمادت از بین رفته بارها و بارها بهش انگ بیمار بودن زدم اما اون کوتاه نمیومد ی روز که همه از شرکت رفته بودن من و منشیم که محرمم بود تنها بودیم که یهو در اتاق باز شد زنم تو موقعیت و شرایط بدی منو دید از اتاقم رفت و منم دنبالش دوییدم