#خود_کرده ۱
من خیلی زنمو دوست داشتم انتخاب خودم بود باهم دوست شدیم و ازدواج کردیم بخاطرش هر کاری کردم خیلی تلاش کردم تا ی زندگی خوب براش بسازم و ساختمم زندگیی که هر کیی ارزوش رو داشت اوایل که بی پول بودم محبت ازش دریغ نمیکردم و بعدم که دستم باز شد نور علی نور شد زندگیم اروم بود و بی دغدغه ی شرکت واردات و صادرات زدم و کارم گرفت زندگیمم ایده ال بود هر گیمیگفت همه مشکل دارن میگفتم از بی عرضگیشون هست من که زندگیم ارومه و مشکلی ندارم که بخوام دغدغه و دل مشغولی داشته باشم خداروشکر میکردم هر روز درامدم بیشتر از قبل میشد و زنمم از زندگی با من راضی بود
#خود_کرده ۲
همه چیز تو بهترین حالت ممکنش قرار داشت تا اینکه منشیم رفت، منشیم ی دختر خیلی سرسنگین و خانم بود گفت دارم ازدواج میکنم و نمیام سرکار بعدم رفت، اگهی استخدام دادم زن های مختلفی اومدن برای استخدام به دوستم که برام کار میکرد گفتم من وقت ندارم خودت یکیو انتخاب کن بعدم انقدر سرگرم کار شدم که استخدام بیافته گردنش اونم از خدا خواسته قبول کرد فردای همون روز وقتی رفتم شرکت انگار ی عروس از ی تالار اومده اینجا ماتم برد تو دلم گفتم خدایا ما اینجوری نداشتیم تا منو دید وایساد و شروع کرد به احوالپرسی
#خود_کرده ۳
نفهمیدم چی گفتم فقط تند تند جوابش رو دادم فوری به اتاقم رفتم دختر کار بلدی بود کارارو خوب مدیریت میکرد و همه رو راست و ریست میکرد یکی دوبار اومد باهام حرف زد و درد دل کرد دلم براش میسوخت بخاطر درد دل هاش ناخواسته رابطه مون نزدیک شد انقدر که دیگه هر روز نهار میومد کنار من و با من خودمونی تر شده بود تا اینکه بهش پیشنهاد محرمیت موقت رو دادم اولش یکم ناراحت شد اما بعد قبول کرد دیگه بیشتر وقتا وایمیسادم شرکت و دیر میرفتم خونه اما وقتی میرفتم خونه از خودم خجالت میکشیدم و تو چشم های زنم نگاه نمیکردم هر بار که میپرسید چی شده؟ هیچی نمیگفتم
#خود_کرده ۴
کارو بهانه میکردم و میگفتم ی مدت کارا انبار شده سرم شلوغه زنمم باور میکرد و میگفت عیب نداره کم کم مهمونی های خانوادگی هم نمیرفتم و بیشتر وقتا با شیرین منشیم بودم کم کم زنم بهم شک کرد سوال پیچم میکرد بهم گیر میداد گاهی میدیدم که یواشکی لباس های منو میگرده حجم دعواهامون انقدر زیاد شد که دیگه رومون باز شده بود و هر حرفی رو میزدیم هر بار که میگفت تو با یکی رابطه داری منکر میشدم و سرزنشش میکردم میگفتم تو بهم شک داری و اعتمادت از بین رفته بارها و بارها بهش انگ بیمار بودن زدم اما اون کوتاه نمیومد ی روز که همه از شرکت رفته بودن من و منشیم که محرمم بود تنها بودیم که یهو در اتاق باز شد زنم تو موقعیت و شرایط بدی منو دید از اتاقم رفت و منم دنبالش دوییدم
#خود_کرده ۵
اولش جوابمم نمیداد اما دیگه نزدیک ماشبن بود که وایساد و گفت چیه؟ من بیمار بودم هیچ توضیح و توجیهی نداشتم که بهش بگم بهترین کار اعتراف بود بهش گفتمنمیدونمچرا اینکارو کردم اما دیگه نمیکنم تو فقط نرو هر کاری بگی برای جبران میکنم فقط نرو، زنم اون روز نشیت کف پارکینگ و از ته دل زار زد دلم براش سوخت منشیم رو از شرکت بیرون انداختم و به جاش ی منشی اقا اوردم، درسته که اون روز زنم نرفت اما عذاب وجدان و شرمندگی کاری که کرده بودم تا لحظه ای رهامنمیکنه چند ساله از اون موضوع میگذره ولی دیگه بهش خیانت نکردم و هر کاری کردم که جبران بشه میگه منو بخشیده ولی میدونم الکی میگه چون دیگه مثل سابق نیست