۲ و من به حرفش خندیدم و گفتم چقدر تو بی احساسی اصلا ظرافتهای یک خانم رو نداری مثل مردها زمختی. شوهرش بهزاد از حرفای من اونقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد. از اون روز بیشتر با هم ارتباط داشتیم البته در این رفت و امدها بیشتر از نرگس با شوهرش بهزاد همکلام بودم. بعد از مدتی در واتساپ بهزاد بهم پیام داد و از اون به‌بعد هرروز باهم در تماس بودیم. اون از جدیت همسرش میگفت که اصلا احساسات و ظرافتهای زنونه نداره و من از بی احساس بودن محسن... یه روز نرگس بهم هشدار داد ‌و گفت متوجه رابطه ی من و بهزاد شده و بهتره مراقب رفتارهام باشم که من هم با پررویی گفتم اکه زندگیت برات مهمه بجای کسب موفقیتهای کاری سعی کن برای ارتباط بهتر با شوهرت مهارت کسب کنی.و بدروغ گفتم چون اونه که مدام بهم زنگ میزنه. بعد از مدتی دیگه بهزاد بهم زنگ نمی‌زد.