#ناسپاس ۱
چهره زیبایی داشتم و همه میکفتند شبیه هندیها هستی.
وقتی ازدواج کردم همسرم ادم بی احساسی بود، حتی یکبار هم از زیبایی من تعریف نکرد. دوستی داشت که از نظر من ادم باشعور و با احساسی بود، ولی همسرش فقط به فکر درس و دانشگاه و اداره بود ادم موفقی که فقط به فکر کسب موفقیت در اجتماع بود.
این برای منی که همه ی موفقیتهای یه زن رو در زیباییهای ظاهری میدونستم خیلی بیمعنی بود.
همسرم از صبح زود تا غروب سرکار بود وقتی هم به خونه برمیگشت خستگی رو بهونه و باخودش خلوت میکرد .یک شب منزل دوست محسن دعوت شدیم، بعنوان درددل به خانمش گفتم حوصلهم تو خونه سر میره و محسن بمن اهمیت نمیده.در جوابم گفت خوب برای خودت یه دل مشغولی پیدا کن یه کاری که بهش علاقه داشته باشی.
#ناسپاس ۲
و من به حرفش خندیدم و گفتم چقدر تو بی احساسی اصلا ظرافتهای یک خانم رو نداری مثل مردها زمختی.
شوهرش بهزاد از حرفای من اونقدر خندید که اشک از چشماش سرازیر شد.
از اون روز بیشتر با هم ارتباط داشتیم البته در این رفت و امدها بیشتر از نرگس با شوهرش بهزاد همکلام بودم.
بعد از مدتی در واتساپ بهزاد بهم پیام داد و از اون بهبعد هرروز باهم در تماس بودیم.
اون از جدیت همسرش میگفت که اصلا احساسات و ظرافتهای زنونه نداره و من از بی احساس بودن محسن...
یه روز نرگس بهم هشدار داد و گفت متوجه رابطه ی من و بهزاد شده و بهتره مراقب رفتارهام باشم که من هم با پررویی گفتم اکه زندگیت برات مهمه بجای کسب موفقیتهای کاری سعی کن برای ارتباط بهتر با شوهرت مهارت کسب کنی.و بدروغ گفتم چون اونه که مدام بهم زنگ میزنه.
بعد از مدتی دیگه بهزاد بهم زنگ نمیزد.
#ناسپاس ۳
متعجب بودم.
اخه هرروز از همصحبتی با من ابراز رضایت میکرد. میکفت نشاط و انرژی من بهش انگیزه ی زندگی میده.
روزها از پی هم میگذشت احساس پوچی میکردم.
خیلی وقت بود با بهزاد و نرگس مهمونی ترتیب نداده بودیم.
یه شب برای شام دعوتشون کردم اما قبول نکردند.
به بهزاد زنگ زدم که گفت بهتره دیگه بهم زنگ نزنی حتی برای دعوت به مهمونی.
گفت من در مورد نرگس اشتباه فکر میکردم.اون برعکس تو که ظاهر خوبی داری باطن زیبایی داره.
مدتیه خیلی هوامو داره و بخاطر من کلی در خودش تغییراتی رو ایجاد کرده.
باورم نمیشد بهزاد از نرگس تعریف میکرد عصبی شده بودم تماس رو قطع کردم.
#ناسپاس ۴
حس حسادتم به نرگس بیشتر شده بود.
یک روز محسن بهم گفت متوجه ارتباط من با بهزاد شده و دیگه نمیتونه بهم اعتماد کنه.
من هم که به اون زندگی دلبستگی نداشتم فورا قبول کردم از هم جدا بشیم، با خودم فکر میکردم با تجربه ای که حالا دارم یه ازدواج موفق تر با یه ادم اجتماعی تر و احساسی تر خواهم داشت.
توافقی از هم جدا شدیم.
چند ماه بعد محسن دوباره ازدواج کرد ومن هم یکسال بعد بطور اتفاقی در یک سایت با یکی اشنا و مدتی بعد بهم علاقهمند شدیم برای همین در یک کافی شاپ باهم قرار گذاشتیم.
بمدت یکسال هم برای اشنایی بیشتر با هم ارتباط داشتیم انگار خدا ما دونفر رو برای هم افریده بود چون تفاهم زیادی داشتیم.
قرار خاستکاری گذاشته شد و با موافقت خانواده ها باهم ازدواج کردیم.
#ناسپاس ۵
تازه بعد از ازدواج فهمیدم خیلی به خانواده ش وابسته و ادم دهن بینی هست.هرروز بخاطر مادر و خواهرش باهم دعوامون میشد تا جایی که حتی یکبار در حضور اونها بهم سیلی زد و از اون ببعد دستش هرز شد و به بهونه های مختلف کتکم میزد تا اینکه باردار شدم فکر میکردم بخاطر بچه از این ببعد مثل گذشته باهام خوب رفتار میکنه.
اما هیچ تغییری نکرد.
یکشب که دعوای حسابی کرده بودیم با گریه ازش گله میکردم که چرا مثل گذشته دیگه دوستم نداره و باهام با مهربونی و محبت برخورد نمیکنه؟
جوابش اتیش به جونم زد
گفت توقع داری ادم حسابت کنم و جواب بددهنی ها و پررویی هات رو ندم که بعدا بگی مثل شوهر سابقم پخمه ست و ازش طلاق میگیرم؟
اون راست میگفت من قدر محسن رو ندونسته بودم مرد مهربونی که هرچقدر هم بد حرف میزدم معمولا میکفت حوصله غرغرکردن ندارم و با سکوتش باعث میشد من هم کم کم اروم بشم و ادامه ندم.
#ناسپاس ۶
قبلا خودم برای مسعود از این اخلاقهای محسن به بدی یاد کرده بودم.
یه روز نرگس رو نزدیک خونمون دیدم
با کنایه بهش گفتم تونستی علاوه بر موفقیتهای کاری موفقیتی هم در زندگیت کسب کنی؟
با لبخند حرص درآری گفت: اره،اتفاقا مدیون تو هستم اون روزی که بهت زنگ زدم تا دست از سر شوهرم برداری یه جواب خوب بهم دادی.
گفتی برو برای ارتباط بهتر با شوهرت کسب مهارت کن.
من هم به خودم اومدم و با چند جلسه مشاوره تونستم نقصهای زندگیم رو برطرف کنم.
اما شنیدم تو مرد خوبی مثل محسن رو از دست دادی و با یکی مثل خودت داری زندگی میکنی.
داد زدم خفه شو اتفاقا مسعود خیلی هم خوبه و منو خوشبخت کرده.
اما دروغ میگفتم من گول زبونبازیهای مسعود رو خورده بودم و از ترس سرکوفت و زخم زبونهای دیگران مجبور به تحمل اون زندگی بودم.
#ناسپاس ۶
قبلا خودم برای مسعود از این اخلاقهای محسن به بدی یاد کرده بودم.
یه روز نرگس رو نزدیک خونمون دیدم
با کنایه بهش گفتم تونستی علاوه بر موفقیتهای کاری موفقیتی هم در زندگیت کسب کنی؟
با لبخند حرص درآری گفت: اره،اتفاقا مدیون تو هستم اون روزی که بهت زنگ زدم تا دست از سر شوهرم برداری یه جواب خوب بهم دادی.
گفتی برو برای ارتباط بهتر با شوهرت کسب مهارت کن.
من هم به خودم اومدم و با چند جلسه مشاوره تونستم نقصهای زندگیم رو برطرف کنم.
اما شنیدم تو مرد خوبی مثل محسن رو از دست دادی و با یکی مثل خودت داری زندگی میکنی.
داد زدم خفه شو اتفاقا مسعود خیلی هم خوبه و منو خوشبخت کرده.
اما دروغ میگفتم من گول زبونبازیهای مسعود رو خورده بودم و از ترس سرکوفت و زخم زبونهای دیگران مجبور به تحمل اون زندگی بودم.